Chapter 1

1.3K 154 20
                                    

بدنش عرق کرده بود. از کنار دو نفر رد شد.
یکی از اون دو نفر به اون یکی تنه زد و مقدمه‌ای واسه دعوا طرح کرد.
بدون توجه به اونا، اسلحش رو روی کمر مرد کناریش گذاشت و زمزمه کرد:
"تکون نخور!"
مرد بهت زده و ترسون بهش نگاه کرد.
"اگه می خوای زنده بمونی، باید دنبالم بیای!"
اسلحه رو طوری توی جیبش گذاشت که روی ماشه کنترل داشته باشه.
"راه بیفت!"
به سمت دستشویی فرودگاه رفتن. طبق برنامه خالی بود.
"روی زمین دراز بکش."
مرد تعلل کرد.
اسلحه رو بیرون آورد و ضامنو خلاص کرد.
"مگه کری؟"
مرد با لرزش مشهودی، سریع دراز کشید.
از قفل بودن در مطمئن شد.
روی مرد خم شد و لباسش رو بالا زد. نگاه مرد که به چاقو افتاد، التماس هاش شروع شد. بدون توجه به حرف های اون به کارش ادامه داد. صدای دعوا از پشت در میومد.
شکم مرد پاره شد. بسته ها رو توی شکمش گذاشت و خیلی ماهرانه شکمش رو دوخت.
نگاهش رو به جسم نیمه جون مرد دوخت و کلافه سر تکون داد.
"گاااااد"
و کل محتوی سرنگ رو تا آخرین قطره بهش تزریق کرد.
دعوا بالا گرفت.
مرد کم کم چشماشو باز کرد.
با لحن آرومی غرید:
"اگه زنده بمونی پول خوبی گیرت میاد."
خندید و گفت: "اگه..."
لکه‌ی خون رو از دابلیو "W" روی دسته‌ی چاقو پاک کرد و اونو تو جیبش برگردوند.
با اون نیمه جسد، از دستشویی خارج شد و بدون توجه به مامورای پلیس که تلاش داشتن اون دعوا رو تحت کنترل بگیرن، سمت گیت رفت.
مرد سوار هواپیما شد و پرید؛ بدون این که متوجه بشه چند نفر توی هواپیما مواظبشن.
گوشیش رو کنار گوشش گذاشت:
"محموله فرستاده شد! به محض تحویل با من تماس بگیر."
و از فرودگاه خارج شد.
***
ساعت 11:08
لندن

با صدای بلند ماریا، باز از خواب پرید.
"زیننننن؟ زیننننننن بیا پایین؛ باید صحبت کنیم!"

دستی روی صورتش کشید و چشماشو باز کرد. سقف! اولین چیزی که هر روز می‌ دید. 'چرا این لعنتی پایین نمیاد؟' و اولین سوالی که هر روز از خودش می‌ پرسید.
از جاش بلند شد و بدون استفاده از سرویس اتاقش، به سمت راه پله رفت.

"باز چی شده؟"
ماریا سرشو بالا آورد و تیکه ای از موهاشو پشت گوشش زد و با لبخند به زین نگاه کرد.
"عزیزدلم، داره دیر می‌شه. تو که هنوز حاضر نشدی."
زین ابروهاشو تو هم کشید و سوالی به ماریا نگاه کرد.
"آهههه کامان زین...امروز وقت دکتر داریم. یادت رفته؟"

'زین، زین، زین، زین... باید آروم باشی لعنتی...'
با خودش تکرار کرد و سعی کرد حرکتی برای شکستن گلدون بزرگ پشت سر ماریا انجام نده.
"من قرار نیست جایی بیام...یادت رفته؟"

ماریا با کلافگی عینکشو از چشماش درآورد و با لحنی که زین می‌تونست تا آخرین جملشو حدس بزنه اصرار کرد:
"زین! تو به من قول دادی. من کلی واسه پیدا کردن این دکتر زحمت ک---"

زین دستشو توی موهاش فرو کرد و با صدایی که نه‌ تنها جمله‌ی ماریا رو قطع کرد، بلکه ضربان قلبش رو هم برای یک لحظه متوقف کرد، فریاد زد:
"لعنت به تو و اون دکتر فاکی که از الان م ی‌دونم قراره چه بولشتایی تحویلم بده... من روانی نیستم ماریا... خب؟ دست از سرم بردار."

𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴Kde žijí příběhy. Začni objevovat