ساعت 17:10
تیک تاک... تیک تاک... تیک تاک
'مطمئنم داشت مسخرم می کرد. تابلو بود سر کاریه اصلا... مگه کار و زندگی نداره که انقدر سریع برنامشو با من هماهنگ کرد؟'با صدای زنگ گوشیش، رشتهی افکارش پاره شد و سریع گوشیو برداشت.
"بگو لو"لویی با صدایی که توش شادی موج می زد، گفت: "می بینم که سرت شلوغه و..."
زین بلافاصله گفت: "چه دهن لقیه!"
لویی با تعجب پرسید: "کی؟ من؟"زین: "نه... همون که بهت گفته سرم شلوغه."
لویی: "گیجم کردی پسر. کی بهم گفته سرم شلوغه؟"زین گوشیو از گوشش فاصله داد و پوکر فیس بهش نگاه کرد و بعد دوباره روی گوشش گذاشت.
زین: "آم... هیچکس... بیخیال."
لویی اصرار کرد: "کاماننن... خراب کردی دیگه لو رفت. بگو چه خبره؟"زین پلکاشو رو هم فشار داد و با لحن آروم تری گفت: "با لیام چت کردم و قرار شده که---"
به نظرش هیچ کاری تو دنیا سخت تر از به زبون آوردن جملهی "قراره بهم کمک کنه تا حالم بهتر بشه" نبود.لویی: "اوکی من... گرفتم چی شد... و... عمیقا خوشحالم... ولی می دونی که مجبور نیستی این کارو انجام بدی... به خاطر اینکه لیام دوست منه و..."
زین: "نه لو... من و ماریا تقریبا به همهی روانشناسای این شهر یه شانسی دادیم. خودم دوست دارم که انجامش بدم."
آروم گوشیو از گوشش فاصله داد و چک کرد تا ببینه براش نوتیفی اومده یا نه.
لویی: "خوبه... راستی زنگ زدم بهت بگم که امروز وقت دکترته. باید بریم ببینه می تونه گچ دستتو باز کنه یا نه."
زین: "اصلا یادم نبود که امروزه... چون قراره برم جایی و..."
لویی: "گرفتم پسر... زنگ می زنم بهشون می گم فردا می ریم."زین نگاهی به دستش کرد و گفت: "ممنونم لویی!"
لویی مکثی کرد و گفت: "بیام دنبالت که برسونمت؟"
زین: "نه... خودم می رم رفیق!"لویی: "اوکیه... می بینمت."
زین: "فعلا!"
نگاهی به صفحهی گوشیش انداخت و متوجه نوتیفیکیشن بالای گوشیش شد.
17:14 Liam: Sent you a locationچند دقیقه به لوکیشن خیره موند و بعد از جاش بلند شد.
***
با ابروهای در هم کشیده نگاه دیگهای به صفحهی گوشیش انداخت و با سردرگمی به اطرافش نگاه کرد.'گفتم که دستت انداخته. مگه تو همچین جایی می شه---"
صدای ویبرهی تلفنش بازم به صدای مغزش غلبه کرد.
آیکون سبز رو لمس کرد.
لیام: "چرا انقدر حیرونی پسر؟ بیا بالا... همون ساختمونی که رو به روشی."زین سرشو بالا گرفت و به ساختمون نیمه کارهی رو به روش خیره شد و زمزمه کرد: "مگه قراره سر به نیستم کنی؟"
صدای خندهی لیام قبل از اینکه از توی تلفن به گوشش برسه، از بالای ساختمون شنیده شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/234518633-288-k767371.jpg)
ESTÁS LEYENDO
𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fanfic"هیچ شنیدی که میگن چشم ها نمیتونن دروغ بگن؟ حقیقت نداره! تنها قاعدهای که اینجا صدق میکنه اینه که هر چی چشم ها زیباتر باشن، دروغ های زیباتری هم میتونن بگن!"