Chapter 13 "y"

396 90 15
                                    

آهنگ پیشنهادی برای این پارت: Silence_lucia

صدای رعد و برق اونو از اعماق افکارش بیرون کشید. سرشو بالا گرفت و به ابر های سیاه نگاه کرد. چند قطره بارون روی صورتش چکید. چند دقیقه بعد بارون شدید شد. مردم اطرافش به تکاپو افتادن و به اون که ایستاده بود، مدام طعنه میزدن. در عرض چند ثانیه خیابون کاملا خالی شد. پوزخندی زد. کلاهش رو روی سرش کشید و به راه افتاد. مطمئن بود اکثر آدم هایی که ادعا میکنن عاشق رنگین کمونن ، حالا برای اینکه خیس نشن توی خونه هاشون چپیدن. اونها که نمی تونن بارون رو تحمل کنن پس چطور به خودشون اجازه میدن که برای دیدن رنگین کمون دل توی دلشون نباشه؟ هر چند از نظر اون بارون تحمل کردنی نیست، بلکه لذت به تمام معناست؛ البته در لیست کارهای مورد علاقش در جایگاه بعد از قتل قرار میگیره.
افکارش رو با دیدن نوشته بزرگ روی ساختمون باز هم رها کرد.
"هتل سیلیس"
لبخند ترسناکی زد و به سمت هتل پا تند کرد. در رو باز کرد و موجی از بو های مختلف اونو به عقب راند. بوی ادکلن های آشنا و غریب، بوی غذا، بوی جوراب، لباس های نشسته و...
سرش رو عقب برد و در هوای بیرون نفس گرفت و دوباره داخل شد. جمعیت زیادی بخاطر بارون بیرون توی لابی نشسته بودن. از بین سیل عظیمی از جمعیت آروم لغزید و به سمت رخشور خانه رفت. از بین لباس ها، یکی از لباس های خدمه رو پیدا کرد و پوشید. حالا راحت می تونست در طبقه ها رفت و آمد کنه. به طبقه هفتم رفت. زنگ اتاق ۵۰۲ رو به صدا در آورد. دختر جوانی در رو باز کرد و لبخندی زد.
"بفرمایید؟"
"اومدم برای نظافت"
"ممنون..... اما همکار شم--"
دستش رو روی دهان دختر گذاشت و اونو به داخل اتاق هل داد. در رو با پاش بست و همونطور که دستش روی دهان دختر بود، چاقوش رو بیرون کشید.
"من هیچ همکاری ندارم بچه!"
دختر با چشمانی که از شدت وحشت باز باز شده بودند به اون نگاه می کرد. بیشتر از این معطل نکرد و چاقو رو تو شکم دختر فرو کرد. توی W حک شده بر چاقو پر از خون شد. جسد بر روی زمین افتاد و بعد از کمی تقلا کردن، چشماش به نقطه ای نامعلوم خیره شد.
*نیمه شب*
توی هتل خاموشی اعلام شده بود. تنها جایی که نه دوربین وجود داشت نه نگهبان، راهروی پله ها بود. دختر رو تا پشت بوم کشوند. جنازه اش رو داخل منبع آب انداخت و چند دقیقه بعد با لباس هایی که وارد شده بود، خارج شد. گوشی باریکش رو در آورد و کنار گوشش گذاشت:
"دختر رو به آرزوش رسوندم.... یه خواب آروم روی آب..."
گوشی رو توی جیبش گذاشت و در دل شب ناپدید شد.

***
ساعت 02:49
برایتون

'-پسره‌ی احمق ترسو! بهتره بعد از اینجا یه راست بری بهزیستی تا یه مامان بابای مهربون برات پیدا بشه که نذارن پسر کوچولوشون تنهایی بره جایی... چطوره؟
+حق با اونه زین! داری زیادی بچه بازی در میاری!
-حتی این احمقم با من موافقه!'

جدال مثبت و منفی ذهنش، این بار در کل بر علیه اون بود و هیچ کدوم طرف اون رو نمی گرفت.

𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴Место, где живут истории. Откройте их для себя