Chapter 20

367 78 24
                                    

با قدمای ثابت و محکم، مثل همیشه، از ماشین پیاده شد و نگاهشو از روی ماشینای مدل به مدل و راننده های غرق استرس رد کرد.
بعضی از اون راننده ها همه‌ی زندگیشونو وصل این مسابقه کرده بودن و حالا که کمتر از پنج دقیقه تا شروع مسابقه مونده، نگرانی گلوشونو می جوید.
از بین جمعیت نه چندان زیادی که واسه تماشای اون مسابقه‌ی خیابونی اومده بودن، رد شد و مستقیم سمت گرون ترین ماشین که تو کنج ترین قسمت پارک شده بود، رفت.
طبق برنامه‌ی ریخته شده، راننده پیاده شد و سمت صندلی مقابل رفت و مشغول پیدا کردن گوشیش از کف ماشین شد.
مستقیم سمت اون رفت و درو محکم بست و تا راننده به خودش بیاد، پشت فرمون نشست و درو قفل کرد و نیشخند همیشگیش رو تحویل راننده داد.
"چه خبرا رفیق؟ اگه برنده بشی چقدر کاسبی امشب؟"
راننده قیافه‌ی وات د فاکی به خودش گرفت و دستشو سمت دستگیره برد که برق W چاقو، هوششو پروند.
"آ-آ! پیاده سختت می شه. سر راه می رسونمت!"
و خیلی طول نکشید که استارت بزنه و توجهی به چشمای گرد مرد هنگام شروع مسابقه نکنه.
پشت سر ماشینای دیگه راه افتاد و با تمام قدرتی که توی تک تک سلولاش جریان داشت، پاشو رو گاز فشار داد.
مرد به ضرب پشتشو نگاه کرد و گفت: "م...مسیرو اشتباه رفتی ابله!"
اون ولی لب هاشو مصنوعی جمع کرد و به راهش ادامه داد.
به نزدیک ترین دره‌ی اون جاده‌ی نسبتا خلوت رسید و درست لب دره، ترمز کرد.
چاقوشو در آورد و انگشتشو روی دسته‌ی چاقو به رقص در آورد و گفت:
"می بینی؟ اون زیادی بی ادبه! مامان باباش بهش نگفتن که اگه به بقیه فحش بده ممکنه بره جهنم."
نگاهشو از چاقوش گرفت و مستقیم به چشمای لرزون مرد دوخت.
"ولی آدمای بی ادب نمی رن جهنم... آدمای بزدل و احمقن که جاشون اونجاست!"
پایان جملش با گرد شدن هم زمان چشماش و بریده شدن نفس مرد هم زمان شد.
چاقوشو بیرون کشید و دستاشو با لباس مرد پاک کرد.
ماشین رو خلاص کرد و بعد از پیاده شدن، با یه هل کوچیک جسد اون ترسو رو به جهنم واقعی فرستاد.

***
ساعت 18:36
لویی سرشو به زین نزدیک کرد و نوک سیگارشو به سیگار زین چسبوند و پوک زد‌.

زین هم زمان با آهی که کشید، دود سیگارو بیرون فرستاد و زیر چشمی به لویی نگاه کرد.
زین: "با کی چت می کنی؟"

لویی سرشو بالا آورد و یک نفس گفت: "یکی از دوستای جدیدمه. اسمش جوزفه. قبلا خلبان هواپیماهای جنگی هم بوده ولی الان فقط هواپیماهای مسافربری رو کنترل می کنه. بهم قول داده اگه خواستم مسافرت برم، هماهنگ کنه که پولی ازم نگیرن."

و ابروهاشو بالا انداخت و مسخره خندید.
زین ته سیگارشو روی لبه‌ی نیمکت فشار داد و خاموشش کرد.

زین: "من فقط پرسیدم با کی چت می کنی. احتیاجی به شرح دادن شجره نامه‌ی دوست جدیدت نبود لو!"

لویی سرشو جلو برد و دود رو تو صورت زین داد و گفت:
"یه نفر اینجا رو رفیقِ هاتش تعصب داره؟"

زین چینی به دماغش داد و تک سرفه ای کرد و گفت:
"نگران نباش. قول می دم گی بودنمو کنترل کنم که بهت آسیبی نرسه."

لویی دستشو دور شونه‌ی زین حلقه کرد و اونو سمت خودش کشید.
لویی: "انقدر شبیه یه کیتنِ لوس نباش زین! اون فقط یه شوخی تاملینسونی بود!"

زین: "پس منتظر یه تلافی مالیکی ام باش!"

و چشاشو چرخوند و توجهی به قهقهه های لویی نکرد.
لویی که خنده هاش تموم شد، جدی شد و پرسید:
"کارت با لیام به کجا رسیده؟ همه چی خوب پیش می ره؟"

زین نا خودآگاه جمع شد و ابروهاشو یکم تو هم کشید. دلش نمی خواست با لویی در مورد لیام بحث کنه یا با جفتشون هم زمان تو یه مکان باشه.

'+چرا؟
-چی چرا؟
+تو اونی نیستی که باید جواب بدی. چرا زین؟
-چرا با لویی حرف نمی زنه در حالی که لویی اولین و آخرین دوستشه؟
+زین؟
-اگه لویی بره به لیام بگه چی؟
+بیخیال
-تو خیلی منفوری زین! حالشو بهم می زنی
+چرت نگو!
-از کجا معلوم هموفوبیک نباشن؟
+لویی هموفوبیک نیست! اون دو تا رینبو فلگ فاکی تو اتاقش چی کار می کنن پس؟
-لیام؟
+لیام چی؟
-روانشناسا ممکنه هموفوبیک باشن... نه؟
+مطمئنا اینطور نیست
-قطعا بهت می گه جوگیر شدی و حالشو بهم می زنی
+بهش توجه نکن زین!
-مثل دختر بچه‌های احمقی که رو تیچرشون کراش می زنن خنده داری
-توجهی نکن زین
-زین!
+هی زین!'

لویی دستشو روی زانوی زین گذاشت و آروم تکونش داد.
"زین؟ خوبی؟"

زین آروم لرزید و با تعجب سمت لویی برگشت.
"آ... آره خوبم"
افکارش پخش و پلا شدن.

لویی با تردید نگاه دیگه‌ای به زین انداخت و سر تکون داد.
لویی: "بهتره بریم دیگه. پارک داره شلوغ می شه. حوصله‌ی اون اکیپ تیریپ راک عقده ای رو ندارم."

زین سر تکون داد و از لبه‌ی نیمکت پایین پرید.

***
ساعت 01:49
زین با اخطار دوباره‌ی گوشیش که می گفت، تو رو خدا گوشی رو بزن به شارژ، فحشی زمزمه کرد و خودشو از رو تخت پایین کشید.

سمت شارژر رفت و رو زانوهاش نشست و گوشیو تو شارژ زد.
قبل از اینکه بخواد گوشیو همونجا ول کنه، مکثی کرد و رو آیکون اینستاگرامش زد.

اسم لیام رو سرچ کرد و با دیدن پابلیک بودن پیجش، نفسشو آروم بیرون داد.

سی و یکی پست و بیست کا فالوئر

با نوک انگشت صفحه رو بالا پایین می کرد که مبادا دستش بخوره و یکی از عکسا لایک بشه.

به یه عکس رسید که توش لیام کنار یه فرد نا آشنا نشسته بود. نگاه گذرایی به کپشن انداخت.

آروم روی عکس زد که پیج تگ شده رو ببینه و لرزش انگشتش باعث شد جای یه بار، دو بار رو عکس کوبیده بشه.

'-چه مرگته آخه؟
+من رو معاف کن زین
-او سلام زین! ممنونم که عکس چهل قرن پیشمو لایک کردی... هی صبر کن ببینم تو داشتی تو پیجم سرک می کشیدی؟
+چه ایرادی داره آدم پیج دکترشو داشته باشه؟'

زین ناله‌ای کرد و پلکاشو رو هم فشار داد.

آروم و با احتیاط فوق العاده بیشتری، اینستا رو بست و گوشیو رو زمین رها کرد و خودشو رو تخت انداخت.

گنجشک سمت چپ سینش، هنوز زیادی بی قرار بود که زین به خواب رفت.

𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴Место, где живут истории. Откройте их для себя