می دونی چیه؟
می تونم دلیل تعجب و شوق توی چشمای ماریا رو حدس بزنم. می تونم بگم که چرا لویی انقدر خوشحاله و لا به لای اون خوشحالی بوی بُهت به مشام می رسه. می تونم بفهمم که چرا جدال های مغزم انقدر کم---'+این موضوع عمیقا باعث خوشحالیه زین!
-از حالا به بعد، امیدوار و خوشبخت می تونی این زندگی کسالت بار و پوچ رو ادامه بدی.+بهش توجه نکن... تو حالا علاوه بر لویی یه نفر دیگه رو داری که مدام نگرانته، بهت فکر می کنه و هواتو داره. اون کسیه که این پوچی و---
-اونم به موقعش زیر پا می گیره برات! تو که اهل زود اعتماد کردن نبودی! داری قوانینمون رو نقض می کنی.
+اون کسیه که این پوچی و کسالت باری رو قابل تحمل می کنه... اگه به حرفاش فکر کنی دیگه هیچی برات خاکستری نمی مونه!
-خزعبلاته!'
دارم به حرفاش فکر می کنم... شایدم دارم به خزعبلاتش فکر می کنم.
اون سیاهی کشنده بود. مثل یه باتلاق دا--- زیادی کلیشهای می شه، ولش کن. اون سیاهی داشت کم کم نفسمو می گرفت ولی الان... شاید داره---'-رادیو صبح جمعه با اجرای زین مالیک! احیانا نور امیدی چیزی نمی بینی؟'
داره کم کم روشن می شه... رنگ گرگ و میش... وقتی با اون صحبت می کنم حس نمی کنم که باید شق و رق رو به روی صندلی های میز بزرگهی اتاق روانشناس بشینم و مودبانه از مشکلاتم بگم.
پیش اون می تونم همونجوری که از سیگارم کام می گیرم، بگم پسر فاک ایت! این زندگی واقعا مزخرفه.
'-خوب بازی خوردی رفیق، آفرین!
+محض رضای خدا بذار نجات پیدا کنه.'اون واقعا یه فاکرِ اعصابه ولی خب...
"درست حدس زدی مالیکِ جوان! قراره این بارم زندگی رو به یه چیز دیگه تشبیه کنیم و اونم یه بوم نقاشیه!"
'-بهش می گن حقهی بازی با کلمات! از جملات خوش آب و رنگ استفاده می کنی تا مخاطب پیش خودش بگه واو! اون واقعا با شعور وفهمیدست. وگرنه بوم و زندگی؟ کاماااان!'
"ولی روزی که دیگه توی این دنیا نباشی، بومت مستقیما می ره واسه دیده شدن و اون وقت کسایی که اون بوم رو می بینن، هنرت رو قضاوت خواهند کرد؛ هنر زندگی کردنت رو!"
'+کلماتش مغز رو به بازی می گیرن و واسه همینه سکوت بینتون همیشه پر از حرفه.'
"انقدر قلموت رو توی رنگ سیاه نزن زین! یکمم به سفید نگاه کن... سفیدش کن و بعد کلی رنگ دیگه هست که بومت منتظرشونه."
'-آره پسر! یکم مثبت اندیش و احمق باش و فکر کن که تهش قراره معجزه بشه. لیام منجی پین!
+اون پسر به تو نزدیکه زین...
-مزخرفه! آدمیزاد حتی از خودشم دوره... حتی به خودشم نمی تونه نزدیک باشه چه برسه به یه نفر از یه کالبد دیگه...'
اهمیتی نمی دم... تو ذهنم یه کنسرت اپرا برگذار شده از حرفایی که خودمم اگه یکی رو کاغذ بنویستشون و بهم بده، حتی به عنوان دستمال توالتم ازش استفاده نمی کنم... همینقدر افتضاح و بی معنی!
"تو معنی دار ترین دیوونهای هستی که تا حالا دیدم، زین!"
'*تو معنی دار ترین دیوونه واسه اونی، زین!'زین چشمای بستشو باز کرد و با تعجب به اطراف نگاهی انداخت.
یه صدای جدید؟
YOU ARE READING
𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fanfiction"هیچ شنیدی که میگن چشم ها نمیتونن دروغ بگن؟ حقیقت نداره! تنها قاعدهای که اینجا صدق میکنه اینه که هر چی چشم ها زیباتر باشن، دروغ های زیباتری هم میتونن بگن!"