آهنگ پیشنهادی برای این پارت: Not about angels_Birdy
15:04
نوتیفیکیشن گوشیشو قطع نکرده بود که با صدای اون از خواب بیدار شه. لای یکی از پلکاشو باز کرد و ساعتو از روی صفحهی گوشیش چک کرد.باورش نمی شد انقدر خوابیده؛ هر چند بیشترین رکوردش بیست ساعت هم بوده.
صفحه چتشو باز کرد و نگاهی به لوکیشنی که لیام فرستاده بود انداخت و طبق معمول هیچی متوجه نشد.
16:02 Liam: Sent you a location
16:02 Liam: می بینمتبلند شد و بعد دوشی که گرفت کمدشو باز کرد. خیلی وقت بود اون لباسارو ندیده بود.
دست آخر یه چیزی پوشید و بعد برداشتن سیگار و فندک و گوشیش، اتاق رو ترک کرد.
ماریا سینی به دست، سر راهش سبز شد. ذوق رو به وضوح می شد تو نگاهش دید. به سر تا پای زین نگاهی انداخت و گفت:
"برات غذا آوردم عزیز دلم..."زین نگاهی به محتویات سینی انداخت و گفت:
"ممنونم ماریا ولی دیرم شده."ماریا: "نمی شه که چیزی نخوری و بری!"
زین لبخندی زد و گفت: "تو راه یه چیزی می خورم."
ماریا ابروهاشو تو هم کشید و گفت: "لابد فست فود!"زین بازم لبخندی به کلیشه های همیشگی خالش زد و یه سیب زمینی از توی بشقاب برداشت و بوسه ای رو گونهی ماریا گذاشت و خونه رو ترک کرد.
ماریا با ناباوری دستی روی گونش کشید و به در خیره موند.
***
راننده با کلافگی گفت: "آقا مطمئنید آدرس همینه که گفتید؟"زین با کلافگی بیشتر از اون، نگاه دیگهای به لوکیشن انداخت و بعد گوشیو سمت راننده گرفت.
راننده بعد از چند ثانیه گفت: "این که وایت چپل خودمونه پسر! همینجاست."
گوشیو به زین پس داد و یکم جلوتر باز روی ترمز زد.
زین بعد از پرداخت هزینه پیاده شد و با تعجب به ساختمون زیبای رو به روش خیره شد.با قدمای آروم سمت ساختمون حرکت کرد و وارد شد.
هیچ از کارای لیام سر در نمی آورد. آخه تو نمایشگاه هنری؟ سریسلی؟تک به تک گوشه های مختلف گالری رو گشت و حتی فکر اینکه می تونه به لیام زنگ بزنه هم از ذهنش عبور نکرد.
بعضی جاها محو تابلوهای نقاشی می شد و باز به راهش ادامه می داد.
دست آخر، لیام رو از پشت و در حال نگاه کردن به یکی از نقاشی ها شناخت.
نفسشو با صدا بیرون داد و دستاشو تو جیبش فرو کرد و آروم آروم سمت لیام رفت. درست کنارش ایستاد و به نقاشی خیره شد.
لیام زمزمه کرد: "قشنگه نه؟"
زین: "اوهوم... خیلی."لیام نگاهشو از تابلو گرفت و به زین نگاه کرد و کاملا ناگهانی گفت:
"زندگی هنر نقاشی کردن بدون پاک کن است."

ESTÁS LEYENDO
𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fanfic"هیچ شنیدی که میگن چشم ها نمیتونن دروغ بگن؟ حقیقت نداره! تنها قاعدهای که اینجا صدق میکنه اینه که هر چی چشم ها زیباتر باشن، دروغ های زیباتری هم میتونن بگن!"