Chapter 25 "k"

423 81 74
                                    

دلش نیومده بود که کتابو توی کتابخونش بذاره. بعد از اینکه از کلاب اومدن و لیام اون کتابو داد به خودش، مدام تو دستاش گرفتتش و ورقش زد. تقریبا همشو خونده بود و حتی از بعضی صفحه هاش عکس گرفته بود و گذاشته بود بک گراندای مختلفش. هزار بار پیج لیامو چک کرد و هزار بار خودشو کنترل کرد که کاکتوسشو نبوسه.

'-چه مرگت شده؟
+حدسشو می زدم
-حدسشو می زدی و نذاشتی جلوشو بگیریم؟
+اون خوبش می کنه
-همین الانشم می تونست خوب باشه
+بدون اون نمی تونست
-هنوزم کابوس می بینه
+کابوس اونو می بینه!
-چه فرقی داره؟ ترسای قبلیش رفتن و حالا ترس از دست دادن این غریبه‌ی آشنا ولش نمی کنه'

نمی تونست اونجا بشینه و اجازه بده که مغزش به فاک بره. گوشیشو برداشت و به لویی پیام داد.

19:46: هی... خونه ای؟

تقریبا یادش رفته بود که لویی جوابشو داد‌.

20:21 Louis: هی رفیق
20:21 Louis: نه خونه نیستم
20:21 Louis: می خواستی بیای اینجا؟
20:22 Louis: ولی فردا برات یه پلن عالی دارم
20:22 Louis: تقویمو نگاه کنی می فهمی
20:22 Louis: پسر خوبی باش! فعلا

زین بدون اینکه جوابی بده، تقویم گوشیشو باز کرد و با دیدن اینکه فردا تولدشه، غم عالم به دلش هجوم برد.

از تولدش متنفر بود. چرا باید هر سال پیر شدنش رو جشن بگیره و بقیه واسه اینکه اومده و جاشونو روی این کره‌ تنگ کرده بهش هدیه بدن و تبریک بگن؟

با عصبانیت به صفحه گوشی خیره بود که نوتیفیکیشنی که براش اومد باز اون قناری لعنتی رو بیدار کرد.

20:25 Liam!: روز مقابله با ترسه زین مالیک!
20:25 Liam!: آماده ای؟

زین نفس عمیقی کشید و دست خیس از عرقشو با شلوارش خشک کرد.

20:27: چی تو سرته؟

20:27 Liam!: قول داده بودی ترسو شکست بدی
20:27 Liam!: یادته؟

یادش بود. همه چیزایی که حتی یه کوچولو مربوط به اون غریبه‌ی آشنا بود رو یادش بود.

20:28: لب ساحل قول دادم... یادمه
20:28: قراره بیام با ترسم تو وان حمومت بجنگم؟

20:29 Liam!: 😂😂😂
20:29 Liam!: جای بهتری رو سراغ دارم
20:29: Liam!: Sent you a location
20:29 Liam!: دیر نکن شاهزاده

زیر لب زمزمه کرد:
"فاک یو..."

ساعت 21:00
دقیقا ساعت نه بود که نگاه دیگه‌ای به خودش توی آیینه انداخت. تیشرت و جین و سوییشرت مشکی.

وسایل همیشگیشو تو جیباش گذاشت و قبل اینکه از اتاقش بیرون بره، از شیشه عطر خاک گرفتش روی گردنش زد.

با ماریا خداحافظی کرد و اون پیرزن بعد از حس کردن بوی عطر زین بعد از اون همه مدت توی خونه، لبخند شیرینی زد.

𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin