دلش نیومده بود که کتابو توی کتابخونش بذاره. بعد از اینکه از کلاب اومدن و لیام اون کتابو داد به خودش، مدام تو دستاش گرفتتش و ورقش زد. تقریبا همشو خونده بود و حتی از بعضی صفحه هاش عکس گرفته بود و گذاشته بود بک گراندای مختلفش. هزار بار پیج لیامو چک کرد و هزار بار خودشو کنترل کرد که کاکتوسشو نبوسه.
'-چه مرگت شده؟
+حدسشو می زدم
-حدسشو می زدی و نذاشتی جلوشو بگیریم؟
+اون خوبش می کنه
-همین الانشم می تونست خوب باشه
+بدون اون نمی تونست
-هنوزم کابوس می بینه
+کابوس اونو می بینه!
-چه فرقی داره؟ ترسای قبلیش رفتن و حالا ترس از دست دادن این غریبهی آشنا ولش نمی کنه'نمی تونست اونجا بشینه و اجازه بده که مغزش به فاک بره. گوشیشو برداشت و به لویی پیام داد.
19:46: هی... خونه ای؟
تقریبا یادش رفته بود که لویی جوابشو داد.
20:21 Louis: هی رفیق
20:21 Louis: نه خونه نیستم
20:21 Louis: می خواستی بیای اینجا؟
20:22 Louis: ولی فردا برات یه پلن عالی دارم
20:22 Louis: تقویمو نگاه کنی می فهمی
20:22 Louis: پسر خوبی باش! فعلازین بدون اینکه جوابی بده، تقویم گوشیشو باز کرد و با دیدن اینکه فردا تولدشه، غم عالم به دلش هجوم برد.
از تولدش متنفر بود. چرا باید هر سال پیر شدنش رو جشن بگیره و بقیه واسه اینکه اومده و جاشونو روی این کره تنگ کرده بهش هدیه بدن و تبریک بگن؟
با عصبانیت به صفحه گوشی خیره بود که نوتیفیکیشنی که براش اومد باز اون قناری لعنتی رو بیدار کرد.
20:25 Liam!: روز مقابله با ترسه زین مالیک!
20:25 Liam!: آماده ای؟زین نفس عمیقی کشید و دست خیس از عرقشو با شلوارش خشک کرد.
20:27: چی تو سرته؟
20:27 Liam!: قول داده بودی ترسو شکست بدی
20:27 Liam!: یادته؟یادش بود. همه چیزایی که حتی یه کوچولو مربوط به اون غریبهی آشنا بود رو یادش بود.
20:28: لب ساحل قول دادم... یادمه
20:28: قراره بیام با ترسم تو وان حمومت بجنگم؟20:29 Liam!: 😂😂😂
20:29 Liam!: جای بهتری رو سراغ دارم
20:29: Liam!: Sent you a location
20:29 Liam!: دیر نکن شاهزادهزیر لب زمزمه کرد:
"فاک یو..."ساعت 21:00
دقیقا ساعت نه بود که نگاه دیگهای به خودش توی آیینه انداخت. تیشرت و جین و سوییشرت مشکی.وسایل همیشگیشو تو جیباش گذاشت و قبل اینکه از اتاقش بیرون بره، از شیشه عطر خاک گرفتش روی گردنش زد.
با ماریا خداحافظی کرد و اون پیرزن بعد از حس کردن بوی عطر زین بعد از اون همه مدت توی خونه، لبخند شیرینی زد.

ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴
Hayran Kurgu"هیچ شنیدی که میگن چشم ها نمیتونن دروغ بگن؟ حقیقت نداره! تنها قاعدهای که اینجا صدق میکنه اینه که هر چی چشم ها زیباتر باشن، دروغ های زیباتری هم میتونن بگن!"