آهنگ پیشنهادی برای این پارت:
The city holds my heart_Ghostly Kissesساعت 04:27
لندن
دو روز بعد از روز نمایشگاههیچوقت نتونست درک کنه که چرا گوشیشو به جای ویبره، کاملا سایلنت نمی کنه.
مطمئن بود که چشماش داشت از کاسه در میومد. لای پلکشو باز کرد و قسم خورد که اگه لویی بود، با شلوارک بره دم درشون و سلاخیش کنه.
صفحه چتشو باز کرد.
04:27 Liam: من دم درتونم
04:27 Liam: حاضر شو بیا پایین
04:28 Liam: منتظرمگوشیو خاموش کرد و رو سینش گذاشت. چند دقیقهای به سقف زل زد و بعد آروم از روی تخت بلند شد و سمت پنجره رفت.
اون مرد مطمئنا از یه بیماریای رنج می بره که ساعت چهار صبح و اونم بدون هماهنگی اومده اینجا.
همونجوری که پشت هم زمزمه می کرد 'وات د فاک'، شلوار جین و سوییشرتشو تنش کرد و طبق معمول بعد برداشتن پاکت سیگار و فندک و گوشیش، اتاقو ترک کرد.
سعی کرد زیاد سر و صدا نکنه تا ماریا بیدار نشه. در خونه رو آروم بست و با قدمای تند سمت ماشین لیام رفت و بعد باز کردن در خودشو پرت کرد تو.
آخرین وات د فاکشو با صدای بلند گفت.
"وات د فاک؟"لیام طوری که انگار منتظر همین سوال بود، گفت:
"زندگی با من واقعا هیجان انگیزه، نیست؟ هر لحظه پر از تنش و چیزای جدید و اتفاقات غیر قابل پیش بینی و---"زین ادامه داد: "دلهره و بی خوابی و فکر کردن به اینکه چرا ساعت چهار صبح باید دم درمون باشی و---"
با صدای خندهی لیام، دیگه ادامه نداد و سرشو به شیشه تکیه داد.
لیام ماشینو حرکت داد.
سکوت بینشون واسه زین که مشکلی نداشت ولی واسه لیام رو اعصاب بود و برای همین موزیک پلی کرد.زین با صدای موزیک لای پلکشو باز کرد و نیم نگاهی به لیام انداخت و باز چشماشو بست.
***
"داری باهام شوخی می کنی؟ مگه نه؟"زین با صدای بلند رو به لیام گفت.
لیام نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
"از قبل باهاشون هماهنگ کردم زین، وگرنه این ساعت هیچ جا بانجی جامپینگ نمی تونی پیدا کنی!"زین فیک خندید و گفت: "آره ولی من اون قدرام احمق نیستم که این ساعت اصلا بخوام دنبال بانجی جامپینگ بگردم!"
لیام خونسردانه به زین نگاه کرد و شمرده شمرده گفت: "زین! با هم می ریم اون بالا و تجربش می کنی... باشه؟"
زین نگاهشو دور تا دور اونجا چرخوند و بعد زیر چشمی به لیام نگاه کرد و زمزمه کرد: "شمرده حرف زدنت باعث نمی شه مطیعت بشم!"
و سمت اون اتاقکی رفت که حدس می زد باید بره.
لیام دستاشو تو هوا تکون داد و دنبال زین رفت.
دو نفری که اونجا بودن، کلی کش و طناب به زین وصل کردن و آمادش کردن و تمام مدت لیام با سیگاری که از زین گرفته بود، یه گوشه منتظر ایستاده بود و نگاه می کرد.زین رو به کسی که حدس می زد باید مسئول اصلی اونجا باشه گفت:
"باید برم این تو؟"مرد که تقریبا سن و سال دار بود با لبخند سرشو تکون داد.
زین وارد اون کابین قفسه ای شد و گفت:
"متاسفم که دکترم محبورتون کرده اینجا باشید."لیام سری تکون داد و کنار زین ایستاد و به اون مرد اشاره کرد.
مرد همه چیو هماهنگ کرد و کابین کم کم حرکت کرد.
زین: "باورم نمی شه... قراره پرتم کنی پایین تا بُکشیم؟"
لیام: "اگه حس کردی می خوام بُکشمت فقط کافیه یقمو بگیری."زین چشماشو چرخوند و گفت: "حداقل لویی رو میاوردیم."
لیام دستاشو تو جیبای شلوارش کرد و گفت: "جرعت نکردم بیدارش کنم راستش."زین تا رسیدن به اون بالای بالا، حسابی غر زد تا وقتی که کابین از حرکت ایستاد.
"می ترسی؟"
زین سوالی نگاش کرد.
"از ارتفاع می ترسی؟"
زین سرشو به چپ و راست تکون داد.
لیام: "چقدر طول می کشه تا یه غم فراموش بشه؟"
زین که مطیعانه رو به روی لیام ایستاده بود، شونه بالا انداخت.لیام ادامه داد: "نمی گم آسونه ولی کوتاهه. اندازهی یک لحظه... یک نفس... یک پریدن و بوم! تو بیخیال شدی. تو تبدیل به کسی شدی که غمشو رها کرده و قراره بقیه راهو بدون اون و سبک بار ادامه بده!"
"نمی خوام کلیشه باشم ولی آدمیزاد اسم کلیشه رو روی چیزایی می ذاره که می دونه نمی خواد بهشون عمل کنه... بذار کلیشت نباشم و بهت بگم که گذشته رو فراموش کن تا جون دویدن واسه آیندتو داشته باشی... یه نفس بگیر و..."
دستاشو رو شونهی زین گذاشت.
"آماده ای."زین به همراه لیام سمت لبهی اتاقک رفتن. لیام در کوچیک رو باز کرد و دستاشو رو پهلوی زین گذاشت تا مانع افتادنش بشه.
اضطراب به طور واضحی توی صورت زین می درخشید و ناشیانه سعی در پنهان کردنش داشت. چشماشو به آسمون دوخت و بعد به زمین و بعد به چشمای لیام نگاه کرد.
نمی دونست چرا خودشو دست اون آدم سپرده.لیام ادامه داد.
"همه درد می کشن زین... همه زخمی می شن... ولی یه نفر ترس می گیره و یه نفر درس... تو کدومی؟"زین بی توجه به بادی که باعث لرزیدنش شد، با تردید دستشو به یقهی لیام نزدیک کرد و گفت:
"درس..."ولی قبل از لمس کردن یقهی لیام، دستشو مشت کرد و پایین آورد.
لیام با رضایت لبخند زد و سرشو جلوتر برد و کنار گوش زین زمزمه کرد.
"نترس...اونی شو که غمشو رها کرده... باشه؟"و قبل از شنیدن تایید زین، دستاشو از رو پهلوهای اون برداشت و هلش داد.
زین توی هوا معلق شد و کم کم از لیام دور و دور تر شد.
برعکس بقیهی آدما موقع تجربه کردن این صحنه، زین هیچ فریادی نمی زد و فقط دستاشو باز کرد و گذاشت باد بغلش کنه.
لیام پاکت سیگار زین و فندکشو از جیبش در آورد و یه نخ دیگه روشن کرد و به پسری که داشت پرواز می کرد، نگاه کرد.
زین غمشو رها کرده بود و انقدری سبک شد که باد تونست در آغوشش بگیره.

KAMU SEDANG MEMBACA
𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fiksi Penggemar"هیچ شنیدی که میگن چشم ها نمیتونن دروغ بگن؟ حقیقت نداره! تنها قاعدهای که اینجا صدق میکنه اینه که هر چی چشم ها زیباتر باشن، دروغ های زیباتری هم میتونن بگن!"