Chapter 2

693 121 26
                                    

ساعت 14:33

لویی کلافه دستشو تو موهاش کرد و با پوزخند زین مواجه شد.
لویی: "میاد... میاد... مطمئنم."

پاهاشو مدام تکون میداد و از پنجره کافه هی به بیرون نگاه میکرد.
زین دست به سینه و کاملا آروم و بی تفاوت نشسته بود.
"عالی شد... تا کی باید اینجا بشینیم؟ تاملینسون دوستت فراموش کرده که بیاد."

و ریز خندید. لویی سرش رو بالا آورد تا جواب زین رو بده که با چیزی که دید رنگ نگاهش عوض شد و چیزی نگفت.

زین با بوی ادکلن گرمی که ناگهانی توی فضا پیچید سرش رو چرخوند.

مرد جوون، کیف دستیشو به سرعت روی یکی از صندلیای خالی گذاشت و با لبخند عجیبی که روی لبش بود و لحجه‌ی عجیب ترش گفت:
"هیچ ایده‌ای نداری که چه ترافیک وحشتناکی اون بیرونه لویی...دقیقا از ساعت یاز---"

جملش وقتی که نگاهش به پسر رنگ پریده‌ای که بهش زل زده بود افتاد، قطع شد.
"عام..."
لویی هول از جاش بلند شد اما صندلی عقب نرفت و دوباره افتاد روی صندلی.

زین پقی زد زیر خنده. لویی با مشت ب بازوی زین کوبید. رو به اون مرد کرد و گفت:
"سلام لیام" زین رو نشون داد.
"زین مالیک بهترین دوست من!"

روبه زین کرد و لیام رو نشون داد:
"و لیام پین دوست قدیمی من!"

و بعد به خودش اشاره کرد:
"اینم لویی تاملینسون، مزخرف ترین فرد در معرفی کردن افراد به هم دیگه!"

و منتظر به اونا نگاه کرد.
زین چشماشو ریز کرد و نگاهش رو از لویی بر نداشت. قصد نداشت که خودش اول دستشو دراز کنه. لویی با استرس به زین نگاه می کرد.

لیام همونطور که اخم ریزی روی پیشونیش بود، سعی کرد لبخند بزنه.
نگاهشو بین لویی و زین چرخوند و دستشو برای دست دادن با اون پسر عجیب جلو برد.
لیام: "خوشبختم زین!"

زین آروم سرش رو چرخوند و چهره بی تفاوتش رو به لیام نشون داد. چشمای خالی از هر احساسی رو بهش دوخت و با لحن سردی گفت:
"منم"
و دستاشو محکم تر از قبل روی سینش قلاب کرد.

لویی حرصی نفسش رو بیرون داد.
"خب چخبر لیام؟"
لیام دستشو عقب کشید و طوری که انگار چیزی یادش افتاده باشه، به سمت لویی برگشت.

همونطور که کتشو در میاورد، شروع به تند تند حرف زدن کرد.
"خبرو بیخیال...خیلی معطل شدید نه؟ آه...دارم عمر لعنتیمو توی این ترافیکا حروم می کنم."

و بعد آروم روی صندلی نشست و دستاشو رو میز گذاشت و تو هم قفلشون کرد. نگاهشو چرخوند و گفت:
"چرا چیزی سفارش ندادید؟"

و بلافاصله دستشو بالا برد و چند لحظه بعد گارسون جوونی کنار میزشون ایستاد.
گارسون: "امرتون قربان؟"
لیام تکیشو به صندلی داد و با دست به زین و لویی اشاره کرد.

𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴Onde histórias criam vida. Descubra agora