دسته رو بیشتر توی دستاش فشار داد و لب پایینشو بین دندوناش گرفت و تو همون حالت با ساعدش به شکمش فشار آورد تا درد انقباضشو کمتر کنه.
"داری باهام شوخی می کنی؟ معلومه که یادمه. چطور ممکنه یادم بره. فاک...حتی طرز نگاه کردنش بهم وقتی اومدم تو اتاقت و بغلت کردمو یادمه."
*صدای قهقهه*
دسته رو کج کرد و تنها تیری که براش مونده بود رو تو مغز موجود عجیب غریب رو به روش خالی کرد و بلافاصله به یقش چنگ زد و متوجه قطره های عرق روی گردنش شد.
"باور کن جدی می گم. البته حق داره. منم اگه پیش همچین روانشناسی می رفتم مطمئنا....."
*صدای خنده*
خون نمایشی صفحهی مانیتورو پر کرد و حالت تهوعشو بیشتر کرد.
"آدمایی که همچین مشکلاتی دارن بیشتر به توجه احتیا---"
دسته رو یه گوشه پرت کرد و با همهی سرعتش به سمت در اتاق رفت.
دستگیره رو چنگ زد و درو تو یه حرکت باز کرد.
لویی: "چه عجب بیدار شدی. ببین کی اینجاست!"و به همراه لیام به چهرهی آشفتهی زین لبخند زدن.
زین بدون اینکه به لیام نگاه کنه با صدای دورگهای که نفس نفس زدنش، ترسناک ترش کرده بود زمزمه کرد:
"لویی! این اینجا چی می خواد؟"
لویی وا رفت و بدون اینکه صدایی از حنجرش خارج بشه، لب زد:
"زین!"
زین: "نشنیدی؟"
لویی بدون توجه به سوال زین سمت لیام برگشت تا چیزی بگه ولی لیام با بیخیالی به صندلیش تکیه زد و با لبخند سرشو به چپ و راست تکون داد.زین که متوجه حرکتش شد چند قدم جلو اومد و با صدای بلندتری گفت:
"هی! فکر نکن چون صبح تا شبو با دیوونه ها سر و کار داری حق اینو داری که به همه به چشم یه دیوونه نگاه کنی. و اینکه نقشت نگرفت...اومدن به اینجا و حرف زدن راجع به مریضات باعث نمی شه سفرهی دلمو برات باز کنم، چون تو و امثال تو هیچی از درد حالیتون نیست!"جمله ی آخرو تقریبا غرید و روشو سمت لویی برگردوند و همونطور که با دست راستش شلوار خودشو چنگ می زد، گفت:
"ممنون بابت پذیرایی رفیق!"و بدون توجه به لباسای راحتی تنش سمت در ساختمون دوید.
لویی به سرعت صندلیشو عقب هول داد و از جاش بلند شد.
لویی: "زین...زین صبر کن! لیام واسه دیدن من---"
قبل از اینکه از چهار چوب در رد بشه، صدای لیام متوقفش کرد.
لیام: "وایسا لو!"با تعجب سمت لیام برگشت و متوجه شد که اون داره به سرعت کتشو می پوشه.
لیام: "پانیک اتک!"لویی سوالی بهش نگاه کرد.
لیام: "بهتره همینجا بمونی. این دفعه خودم درستش می کنم!"
و چند لحظه بعد دوباره صدای کوبیده شدن در اومد.
لویی: "هولی فاکینگ شت!"گیج و منگ تو خیابونا راه می رفت.
"هی بچه ها اون دیوونه رو..."*صدای خنده دسته جمعی*
زین برگشت و با چند تا پسر که لباس های عجیبی به تن داشتن، مواجه شد.
اخم کرد.
"من دیوونه نیستم!"

YOU ARE READING
𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fanfiction"هیچ شنیدی که میگن چشم ها نمیتونن دروغ بگن؟ حقیقت نداره! تنها قاعدهای که اینجا صدق میکنه اینه که هر چی چشم ها زیباتر باشن، دروغ های زیباتری هم میتونن بگن!"