ساعت 08:12
ویندن
صبح خوبی بود. البته اگر گم شد لنگه جوراب لویی رو در نظر نگیریم. همه جا رو بهم ریخت تا آخر لیام راضی شد بهش یه جفت جوراب نو بده.ساعت 17:50
ویندن
بعد از ظهر گرم و دلچسبی بود. روی شن های ساحل دراز کشیدن و زین وانمود کرد که داره به حرفای لیام گوش می ده در حالی که تمام مدت حواسش به لویی بود که داشت سر به سر خرچنگ ها می ذاشت؛ آخر سر هم با یه انگشت متورم و چهره در هم لو به خونه برگشتن.زین می خندید و لویی بهتر از همه می دونست که اون خنده ها زیادی هم مصنوعی نیستن.
شب اما... مثل همیشه برای زین پر از کابوس بود اما نه اون قدری که بخواد خوابو از چشماش بدزده و مرواریدای چشماشو هدر بده.
صبح روز بعد
ساعت 06:04
ویندن
لیام چمدون خودش و لویی رو توی تاکسی گذاشت و منتظر پسرا موند.
لویی با مسخره بازی از خونه خدافظی کرد و با خنده از در بیرون اومد.
سوار تاکسی شدن و طولی نکشید که به ایستگاه قطار برسن.کسی حال بیرون رفتن از واگن رو نداشت. لویی و لیام هر کدوم یه جوری خوابیده بودن و فقط زین بود که از شیشهی قطار به بیرون نگاه می کرد.
'-واقعا بهت خوش گذشت؟
+زین... فوق العاده بود... مگه نه؟
-حتی با حضور یه غریبه؟
+کامان اون غریبه داره به زین کمک می کنه.
-ولی در هر صورت یه غریبست!
+اهمیتی نداره...
-تو حق نداری تعیین کنی که چی-----'زین هنذفریشو تو گوشش گذاشت و صدای موسیقی بی کلام، جدال مغزشو درون خودش حل کرد.
لیام بعد از تحویل گرفتن ماشینش از پارکینگ ایستگاه قطار و رسوندن زین و لویی به خونه هاشون، به سمت خونش حرکت کرد.
تو راه پیغام گیرشو چک کرد و طبق معمول با جیغ و داد های استلا (منشیش)، به خاطر کنسل کردن کلی از قرار ها مواجه شد.ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد و بیخیال برداشتن چمدونش شد و اون رو به روز بعد موکول کرد.
ساعت دو و چهار دقیقه بود و بعد از دوش آب سردی که گرفت، حوله رو پایین تنش پیچید و روی تخت دراز کشید و صفحه چتشو باز کرد.
ساعت 02:04
لندن
زین بعد از دو ساعتی رو که با ماریا صحبت کرد _و بماند که ماریا چقدر متعجب بود_ شب بخیر گفت و سمت اتاقش رفت.
مشغول پیدا کردن سیگار و فندکش از جیب لباسش بود که صدای نوتیف گوشیش، تو اتاق پیچید.
لبهی تخت نشست و صفحه چتشو باز کرد.02:05 Liam: داشتم فکر می کردم که بهت خوش گذشته یا نه
02:07: به این فکر نمی کردی لیام
02:07: دنبال بهونه بودی که پیام بدی و احتمالا یه بحث روانشناسی دیگه راه بندازی02:08 Liam: !نو یو نو
02:08: واسه اینکه جلوتو بگیرم می گم که بهم خوش گذشت
02:09 Liam: به منم همینطور
02:09 Liam: و حالا بحث روانشناسیمون02:10: کامااااااان
02:10 Liam: 😂😂😂
02:10 Liam: تسلیم
02:10 Liam: فردا برات یه لوکیشن می فرستم
02:11 Liam: البته اگه کاری نداریزین چند جمله تایپ کرد که بهونه بیاره ولی بعد منصرف شد.
02:13: کاری ندارم02:13 Liam: خوبه
02:15 Liam: Sent you a fileزین خم شد و هندزفریشو از روی میز برداشت و به گوشیش وصل کرد و آهنگی که لیام فرستاده بود رو پلی کرد.
02:15 Liam: شب بخیر؟
02:16: شب بخیر!For every step in any walk
Any town of any thought
I'll be your guide
For every street of any scene
Any place you've never been
I'll be your guide
***پن: آهنگ: U-Turn(lili)_Aaron
پن: برای اینکه داستان پیش بره، طبیعیه که یک سری از چپترا کوتاه باشه:")
YOU ARE READING
𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fanfiction"هیچ شنیدی که میگن چشم ها نمیتونن دروغ بگن؟ حقیقت نداره! تنها قاعدهای که اینجا صدق میکنه اینه که هر چی چشم ها زیباتر باشن، دروغ های زیباتری هم میتونن بگن!"