"فکرشم نمی کردم انقدر بی جنبه باشی که از کمکی که دارم بهت می کنم همچین برداشتی کنی."
دهنشو باز کرد که توضیح بده ولی هیچ صدایی از حنجرش خارج نمی شد.
"فکرشم.... فاک... من فکرشم نمی کردم به رفاقت من و لویی گند بزنی!"
دستاشو تند تند تکون می داد تا مانع رفتن لیام بشه اما دیر بود.
"اشتباه از من بود..."
نمی تونست جیغ بزنه، نمی تونست پاهاشو از رو زمین بِکنه، انگار همهی کائنات مانع حرکتش می شدن.
'-بهت گفته بودم زین... نگفته بودم؟
+زین این یه کابوسه.
-بهت گفته بودم حالش ازت بهم می خوره... نگفته بودم؟
+بیدار شو زین... داری کابوس می بینی!
-گفته بودم این حرفا واسه تو بوی گند حماقت می ده... نگفته بودم؟
+داری کابوس می بینی زین مالیک!'"زین؟ زین پسرم بلند شو!"
حرکت دستای ماریا روی شونهی زین، بالاخره اون طلاییای سرخ شده و خیس رو نمایان کرد.زین نفس نفس می زد و یقهی تیشرتش کاملا خیس شده بود. با ترس به ماریا که لبهی تخت نشسته بود نگاه کرد و دستشو رو صورتش کشید.
ماریا با نگرانی آشکار گفت:
"هنوزم کابوسات ادامه دارن؟ در موردش با لی---"زین اجازه نداد جملهی ماریا تموم بشه و خودشو تو بغل اون انداخت.
ماریا با دهن نیمه باز و قلبی که گرومب گرومب می تپید به زین نگاه کرد.
چند سال بود که اون پسر بچهی تخس رو بغل نکرده بود؟
دستاشو دور بدن زین حلقه کرد و پلکاشو رو هم گذاشت تا مانع جریان رودخونه رو گونش بشه.
*فلش بک*
ماریا در اتاقو باز کرد و بر خلاف انتظارش، زین کنج اتاق کز نکرده بود. اصلا تو اتاق نبود."زین؟"
با قدمای آروم سمت سرویس اتاق زین رفت و در زد."زین، دکتر جورج اومده اینجا... برای ملاقات تو."
چند بار دیگه در زد و وقتی پاسخی نگرفت، در رو باز کرد.
"زین من---- خدای من... زین..."جیغ از حنجره بیرون پریدهی ماریا، خراش بزرگی رو افکار زین انداخت.
ماریا قدمای تندشو به سمت وان برداشت و با هق هق سعی کرد زین رو از اون سرخی بیرون بکشه.زین نگاه بی روحشو به صورت مهربون و اشک آلود ماریا دوخت و مچ بریده شدش رو زیر آب برد.
زین: "پدرم کجا رفت؟"
ماریا از درد قفسهی سینش، لحظهای پلکاشو رو هم فشار داد و بعد گفت:
"عزیزم... بیا بریم بیرون."زین: "پدرم چی کار کرده بود؟"
ماریا: "زین..."زین کمرشو از لبهی وان فاصله داد و با تن صدای بالاتری پرسید:
"چرا جوابمو نمی دی؟ می گم اون دیگه چرا تنهامون گذاشت؟"
YOU ARE READING
𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fanfiction"هیچ شنیدی که میگن چشم ها نمیتونن دروغ بگن؟ حقیقت نداره! تنها قاعدهای که اینجا صدق میکنه اینه که هر چی چشم ها زیباتر باشن، دروغ های زیباتری هم میتونن بگن!"