Chapter 8

428 94 23
                                    

ساعت 12:18

"Nothing wakes you up, like waking up alone
And all that's left of us is a cupboard full of clothes"

زین با صدای لویی و گیتارش چشماشو باز کرد. از دیشب که روی مبل خوابش برده بود، هنوز همونجا بود.

لویی خوندن و نواختن رو متوقف کرد و به زین نگاه کرد و گفت: "شرط می بندم هیچوقت تو زندگیت انقدر رمانتیک بیدار نشده بودی مالیک."

زین لبخندی زد و سر جاش نشست و با چشمای پف کرده به اطرافش نگاهی انداخت.
لویی انگشتاشو روی گیتار تنظیم کرد و گفت: "لیام صبح زود رفت. مثل اینکه یکی از مریضاش از یه شهر دیگه اومده بود و زود رسیده بود."

زین پوزخندی زد و گفت: "زیادی وظیفه شناسه!"

لویی خندید و گفت: "خیلی"
دستشو آروم روی سیم ها کشید و ادامه داد: "می دونی، به نظرم سر و کله زدن با آدمای غیر نرمال واقعا سخته."
نگاهی به زین انداخت و اضافه کرد: "البته مشکل هر روزه‌ی منم هست این مسئله." و آروم خندید.

لبخند روی لب های زین خشک شد و با نگاه سردی به لویی چشم دوخت.
سکوت زین توجه لویی رو جلب کرد و اون رو وادار به نگاه کردن کرد.

لویی: "کامان... تو که ناراحت نشدی...نه؟"
زین به نگاه کردن ادامه داد.

لویی: "زین... متوجه شدی که اون یه شوخی بود... نه؟"

لویی با سکوت دوباره‌ی زین، گیتارو کنار گذاشت و با نگرانی به زین نگاه کرد.
زانوها و دستای زین به طرز عجیبی می لرزیدن و نفس کشیدنش هم عادی نبود.

لویی به سرعت از جاش بلند شد ولی قبل از اون زین بود که به طرف درب خونه دوید.

لویی زین رو از پشت گرفت و به در چسبوند.

لویی: "زین... آروم باش پسر... چیزی نیست... یکی دیگه از همون حمله های عصبیه... باشه؟ منو نگاه کن..."

زین نفس نفس می زد و لویی تند تند حرف می زد و سرشونه‌ی اون رو محکم گرفته بود.

پسر چسبیده به در، پلک طولانی‌ای زد و با باز شدن دوباره‌ی چشماش، مرواریداش روی گونش ریخت.

لویی با غم، چشماشو بست و زین رو تو آغوشش کشید.
لویی: "من اینجام رفیق... من اینجام... عذر می خوام که باعث این حالت شدم... باشه؟ باشه زین؟"

زین فین فینی کرد و آروم زمزمه کرد: "منو ببر خونه لویی..."

لویی سرشو آهسته تکون داد و چند دقیقه‌ی دیگه، همونجوری زین رو تو بغلش نگه داشت.

***
لویی: "حالت بهتره؟"
زین از شیشه‌ی ماشین به خیابون نگاه کرد و گفت: "خوبم..."

لویی درست جلوی خونه‌ی ماریا، روی ترمز زد و به سمت زین برگشت.
لویی: "من بازم ازت عذر می خوام... باور کن منظوری ندا---"

𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴Where stories live. Discover now