ساعت 12:18
"Nothing wakes you up, like waking up alone
And all that's left of us is a cupboard full of clothes"زین با صدای لویی و گیتارش چشماشو باز کرد. از دیشب که روی مبل خوابش برده بود، هنوز همونجا بود.
لویی خوندن و نواختن رو متوقف کرد و به زین نگاه کرد و گفت: "شرط می بندم هیچوقت تو زندگیت انقدر رمانتیک بیدار نشده بودی مالیک."
زین لبخندی زد و سر جاش نشست و با چشمای پف کرده به اطرافش نگاهی انداخت.
لویی انگشتاشو روی گیتار تنظیم کرد و گفت: "لیام صبح زود رفت. مثل اینکه یکی از مریضاش از یه شهر دیگه اومده بود و زود رسیده بود."زین پوزخندی زد و گفت: "زیادی وظیفه شناسه!"
لویی خندید و گفت: "خیلی"
دستشو آروم روی سیم ها کشید و ادامه داد: "می دونی، به نظرم سر و کله زدن با آدمای غیر نرمال واقعا سخته."
نگاهی به زین انداخت و اضافه کرد: "البته مشکل هر روزهی منم هست این مسئله." و آروم خندید.لبخند روی لب های زین خشک شد و با نگاه سردی به لویی چشم دوخت.
سکوت زین توجه لویی رو جلب کرد و اون رو وادار به نگاه کردن کرد.لویی: "کامان... تو که ناراحت نشدی...نه؟"
زین به نگاه کردن ادامه داد.لویی: "زین... متوجه شدی که اون یه شوخی بود... نه؟"
لویی با سکوت دوبارهی زین، گیتارو کنار گذاشت و با نگرانی به زین نگاه کرد.
زانوها و دستای زین به طرز عجیبی می لرزیدن و نفس کشیدنش هم عادی نبود.لویی به سرعت از جاش بلند شد ولی قبل از اون زین بود که به طرف درب خونه دوید.
لویی زین رو از پشت گرفت و به در چسبوند.
لویی: "زین... آروم باش پسر... چیزی نیست... یکی دیگه از همون حمله های عصبیه... باشه؟ منو نگاه کن..."
زین نفس نفس می زد و لویی تند تند حرف می زد و سرشونهی اون رو محکم گرفته بود.
پسر چسبیده به در، پلک طولانیای زد و با باز شدن دوبارهی چشماش، مرواریداش روی گونش ریخت.
لویی با غم، چشماشو بست و زین رو تو آغوشش کشید.
لویی: "من اینجام رفیق... من اینجام... عذر می خوام که باعث این حالت شدم... باشه؟ باشه زین؟"زین فین فینی کرد و آروم زمزمه کرد: "منو ببر خونه لویی..."
لویی سرشو آهسته تکون داد و چند دقیقهی دیگه، همونجوری زین رو تو بغلش نگه داشت.
***
لویی: "حالت بهتره؟"
زین از شیشهی ماشین به خیابون نگاه کرد و گفت: "خوبم..."لویی درست جلوی خونهی ماریا، روی ترمز زد و به سمت زین برگشت.
لویی: "من بازم ازت عذر می خوام... باور کن منظوری ندا---"
YOU ARE READING
𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fanfiction"هیچ شنیدی که میگن چشم ها نمیتونن دروغ بگن؟ حقیقت نداره! تنها قاعدهای که اینجا صدق میکنه اینه که هر چی چشم ها زیباتر باشن، دروغ های زیباتری هم میتونن بگن!"