"ا... ازت خواهش می کنم این کارو نکن! باشه؟ اونی که اونجاست دوست پسر منه... ما... ما هم دیگه رو دو...دوست داریم... تو ن...نباید این کارو کنی..."
قهقههای سر داد و سرشو به عقب پرت کرد و بلافاصله با جدیت تو صورت دختر جوان رفت.
"کی بهت اجازه داده که باید و نباید تعیین کنی احمق؟"
دختر پلکاشو روی هم فشار داد و آشکارا لرزید.
"می دونی خطرناک تر از اینی که تو دستمه چیه؟"
چاقوشو از جیبش در آورد و انگشتشو روی دستهی خوش تراشش و دبلیوی (W) تراشیده شده کشید.
"می دونی؟" فریاد زد.
دختر با ترس سرشو به چپ و راست تکون داد.
بهش نزدیک تر شد و زمزمه کرد:
"اینی که این توعه!"
و با انگشت اشارش به سرش ضربه زد.
چند ثانیه گذشت.
"چه تلخ که دوست پسرت جون دادنتو نمی بینه، سوییت هارت!"
و با ناراحتی چاقو رو از شکم دختر بی جون بیرون کشید و سمت پسر رفت.
"لابد قول داده بودید تا پای مرگ با هم باشید... نه؟"
رو به پسر بی هوش گفت.
"نمی ذارم پیمانتون بشکنه!"
*صدای شکافتن****
ساعت 19:20لویی: "ولی پیاده رفتنم یه حال دیگهای داره. نه؟"
و به قیافهی زار زین نگاهی انداخت.لویی: "دستت چطوره؟"
زین آروم انگشتاشو حرکت داد و گفت: "انگار یادم رفته چجوری ازش استفاده کنم."لویی: "اولشه. عادت می کنی. فعلا زیاد ازش کار نکش."
مکثی کرد و گفت: "هر چند تو که هفت روز هفته رو خونه من چتری و کار خاصیم انجام نمی دی."زین تنهای به لویی زد و به کفشاش خیره شد.
لویی سکوت چند دقیقهای رو شکست: "با لیام... چطور پیش رفت؟"زین همون طور که سرش پایین بود گفت: "بد نبود... حرفای روانشناسا رو می زنه با چاشنی رفاقت... عجیبه."
مکثی کرد و شونه بالا انداخت و اضافه کرد: "نه که من نیستم!"لویی با لبخند دستاشو تو جیبش کرد و گفت: "ولی من واقعا خوشحالم زین! و ماریا هم خیلی خوشحاله."
زین لبخند ضعیفی زد و بازم به کفشاش خیره شد.
لویی: "سفر!"
زین سرشو کمی چرخوند و به نیم رخ لویی نگاه کرد.
لویی: "باید بریم سفر... نه؟"زین خونسرد جواب داد: "نه."
لویی: "کامان! می خوای گند بزنی به اولین تولدی که قراره با تو داشته باشم؟"زین مات و مبهوت از حرکت ایستاد.
زین: "مگه تولدته؟"
لویی مصنوعی اخم کرد و گفت: "البته که فراموش کردی."زین دست پاچه توضیح داد: "نه نه لویی... نه اینکه فراموش کرده باشم... ن...نه... م...من... گاد... گااااد لویی..."
لویی با وحشت به حرکات هیستیریک زین خیره شده بود.لویی: "آروممم پسررر... شوخی کردم... آروم باش زین!"
و دستاشو توی دستای خودش گرفت ولی زین همچنان پشت هم حرف می زد.زین: "لو...لویی... خ... من... باور کن... باور---"
لویی: "زین! چیزی نیست... تمومش کن!"
زین: "ن...نه... تو تو تو باید... باید---"
لویی: "تمومش کن!!!!!!"

VOUS LISEZ
𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fanfiction"هیچ شنیدی که میگن چشم ها نمیتونن دروغ بگن؟ حقیقت نداره! تنها قاعدهای که اینجا صدق میکنه اینه که هر چی چشم ها زیباتر باشن، دروغ های زیباتری هم میتونن بگن!"