ساعت: 07:21
مبدا: لندن
مقصد: برایتونلیام با لیوان کاغذی قهوهی توی دستش، سمت زین اومد و کنارش ایستاد.
لیام: "در چه حالی؟"
زین همونطور که از شیشهی قطار به بیرون نگاه می کرد، زمزمه کرد: "افتضاح..."
لیام به شیشه تکیه داد و گفت: "کامانننن... هنوز یه ربعم نشده که راه افتادیم."
زین سکوت کرد.لیام: "جالبه! فکر کن با کلی آدم مختلف که حتی اسمشونم نمی دونی مجبوری یه تایمی رو زیر یه سقف باشی تا به مقصد برسی."
زین بدون اینکه تکون بخوره گفت: "بیرون از قطارم همینه. تو مجبوری تو این دنیا، زیر سقف آسمون، با کلی آدم مختلف که اسمشونم نمی دونی زندگی کنی... تا بمیری."
لیام یکم از قهوش خورد و چیزی نگفت.
زین همونطور که پیشونیشو به شیشه چسبونده بود، گفت: "از قطار متنفرم."لیام بازوشو به شیشه تکیه داد و گفت: "چرا؟"
زین: "انگار یه فیلم برات پلی کردن که تمومی نداره. رو به روتو نمی تونی ببینی و فقط داری عبور از این مسیر مسخره رو می بینی!"لیام در لیوان کاغذیشو گذاشت و تو نایلونی که به در یکی از واگنا آویزون بود انداختش و گفت: "بیا بریم."
زین پیشونیشو از شیشه جدا کرد و با خونسردی گفت: "کجا؟ بپریم پایین؟"
لیام خندید و گفت: "نه... بیا بریم بهت می گم."
چند دقیقهای از راهروی واگنا عبور کردن. لیام با قدمای مطمئن و زین با شک، پشت سرش راه می رفت.
به یه اتاقک رسیدن که لیام گفت: "یه دقیقه اینجا وایسا."
بعد چند ثانیه درو باز کرد و منتظر زین موند.
زین با تردید وارد اتاقک شد و با صدای آرومی به مردی که اونجا بود و انگار کنترل قطار به دستش بود، سلام داد.لیام یه گوشه وایساد و به زین خیره شد.
زین با تعجب از شیشهی بزرگ اتاقک، به مسیر رو به رو خیره شد و زمزمه کرد: "پس... پس این شکلیه؟"لیام تک خنده ای کرد و گفت: "اشتباهه!"
زین نگاهشو از شیشه گرفت و سوالی به لیام نگاه کرد. از این جمله های یهوییش که باعث می شد زین مثل احمقا بهش نگاه کنه، متنفر بود.لیام: "جایی که توی زندگیت ایستادی... اشتباهه! تو قطارو به زندگی تشبیه کردی و گفتی مجبوری صبر کنی تا به مقصد برسی؛ مثل زندگی... زندگی می کنیم تا بمیریم. مشکل اینجاست که تو زندگیتو فقط از پنجره کناری واگنا می بینی. مهمه که چجوری از ایستگاه اولی که سوار شدی و یعنی به دنیا اومدی تا ایستگاه آخری که قراره پیاده بشی و بمیری رو سر می کنی. مهمه که حواست به جایی که ایستادی باشه تا حوصلت به خاطر این فیلم به ظاهر بی پایان سر نره و وسط راه نپری پایین!"
زین دیگه به لیام نگاه نمی کرد و دوباره به رو به رو خیره شده بود.
لیام حرف آخرشو با لحن مصمم تری زد: "جاتو عوض کن زین!"ترمز شدید قطار، تعادل زین رو بهم زد و تقریبا به سمت لیام که یه گوشه تکیه داده بود، پرت شد.
لیام دستاشو رو شونه های زین گذاشت و سرشو خم کرد و به زین نگاه کرد.
لیام: "خوبی؟"زین پلکاشو محکم به هم فشار می داد و با دست لرزونش گوشهی تیشرت سیاه لیامو می کشید.
لیام: "زین... به مقصد قطار رسیدیم... نه زندگی."
و آروم خندید. (اگه زین تو یه شرایط معمولی تر بود، ممکن بود فکر کنه که لیام شبیه روانشناسا شوخی می کنه!)فشار دستای زین کمتر شد و آروم گوشهی لباس لیامو ول کرد و پلکاشو از هم فاصله داد و به لیام که لبخند رو لب داشت نگاهی انداخت.
زین: "خوبم!"
صدای عربده های لویی تو راهروی واگنا، بهشون نزدیک تر می شد.
"مررررردید؟"لیام با خنده از زین فاصله گرفت و گفت: "فکر کنم بابا بزرگ از خواب بیدار شد."
و قبل از اینکه از اتاقک بیرون بره، گفت: "جلسهی دوم عملیات پیدا کردن زین مالیک!"
ESTÁS LEYENDO
𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fanfic"هیچ شنیدی که میگن چشم ها نمیتونن دروغ بگن؟ حقیقت نداره! تنها قاعدهای که اینجا صدق میکنه اینه که هر چی چشم ها زیباتر باشن، دروغ های زیباتری هم میتونن بگن!"