ساعت 22:04
زین زیر چشمی به لویی نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:
"هولِ چتر..."لویی سرشو از گوشیش بیرون آورد و اعتراض کرد:
"هیییی...شنیدم چی گفتیا!"
زین شونه بالا انداخت و گفت:
"مگه برنگشتی گفتی زحمتو کم می کنم؟ پاشو برو پی کار و زندگیت دیگه."لویی با پاش لگدی به زین زد و گفت:
"بده به فکرتم؟ اگه من می رفتم کی می خواست شب ببرتت بیرون؟"
زین ابرو بالا انداخت و گفت:
"ممنونم که انقدر منو در جریان تصمیماتت می ذاری لو. تو و ماریا می تونید زوج فوق العاده ای بشید."لویی نیشخندی زد و کمی سر جاش جا به جا شد.
زین: "کامانننننن منننن..."لویی قهقهه ای زد و بعد چند ثانیه گفت:
"می خوایم بریم بار."
زین: "خوش بگذره!"
لویی غلتی زد و خودشو به زین چسبوند:
"نگو که فکر می کنی می ذارم تنها بمونی بیبی!"زین لپشو از تو گاز گرفت که خندشو کنترل کنه.
لویی مظلومانه نگاهش کرد.زین: "جیش تو چشات تاملینسون!"
لویی: سگ داره... سگ سگ سگ..."
***زین: "یا مسیح...چه جهنمی آوردی منو..."
لویی با خنده رو شونهی زین کوبید و گفت: "عوضش دوستم مایکل صندوقدار اینجاست. می دونی یه شیشه ویسکی چقدر ارزون تر برامون در میاد؟"زین سوالی بهش نگاه کرد.
لویی: "چه می دونم...ده دلار ارزون تر."زین: "به خاطر ده دلار کمتر منو آوردی تو یه محله غریب؟ سریسلی لویی؟"
لویی دستاشو تو جیباش فرو کرد و خونسرد گفت: "حالا پیاده که تا اینجا مجبورت نکردم بدویی؛ با ماشین اومدی دیگه پرنسس!"
زین چشم غره ای به لویی رفت و گفت: "خیلی خب حالا رفیقت کو؟"لویی نگاهی به اطراف انداخت و به سمت صندوق رفت.
زین سر جاش موند و مشغول تماشای اطراف شد.
اون بار کوچیک پر بود از آدمای مست و پاتیلی که حتی نمی تونستن راه برن. زین زیر لب فحشی به لویی داد و سعی کرد یه میز خالی پیدا کنه.با دیدن یه میز خالی تو گوشه ترین نقطهی سالن، قدماشو به آروم به اون سمت برداشت.
"هی جوجه...مگه نمی بینی جای منه؟"زین با خونسردی سرشو به سمت مرد قوی هیکل چرخوند و گفت: "ولی این میز خالیه!"
مرد وزنشو روی یکی از صندلی ها انداخت و لم داد و گفت: "دیگه نیست."زین خواست چیزی بگه که با قرار گرفتن دست لویی رو شونش، برگشت.
لویی با صدای بلندی که بتونه شنیده بشه، گفت: "مایکل امروز نیومده سر کار. همون پنجاه و پنج تا رو باید متقبل بشیم."و نمایشی لب ور چید.
زین سری تکون داد و گفت: "اینجا جای نشستن هم نداریم لو!"
لویی با تعجب نگاهی به اطراف انداخت و دست زین رو گرفت و گفت: "کامانننن بوی... دم صندوق می شینیم. اون جا پر صندلی خالیه و از همه مهم تررر..." ابروهاش رو بالا انداخت. "دسترسی مستقیم به همه چیز داریم.
YOU ARE READING
𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fanfiction"هیچ شنیدی که میگن چشم ها نمیتونن دروغ بگن؟ حقیقت نداره! تنها قاعدهای که اینجا صدق میکنه اینه که هر چی چشم ها زیباتر باشن، دروغ های زیباتری هم میتونن بگن!"