روی تختش نشسته بود و به پرندهی تو قفس چشم دوخته بود. پرنده مدام این ور و اون ور می پرید و جیغ می کشید. صدای گوشیش باعث شد سرشو بچرخونه. گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
"هی... این عکسی که برات می فرستم مریضه. کرم قورت داده! درشون بیار!"
قطع شد و بلافاصله عکس براش فرستاده شد. لبخند ترسناکی روی صورتش نقش بست. از جاش بلند شد و بیرون رفت.
*یک ساعت بعد*
دختر بلوند از کافه بیرون زد. همون جا از دوست قدیمیش خداحافظی کرد. سرش رو برگردوند و... زنگی تو سرش به صدا در اومد. بین جمعیت چهرهی آشنایی بهش چشم دوخته بود و به سمتش مثل مار می خزید. آروم و نرم... نفسش رفت... پاهاش لرزید... برگشت و به سمت مخالف شروع به راه رفتن کرد. عرق از سر و صورتش می ریخت. بعد از چند دقیقه تند راه رفتن به یک بن بست رسید. سریع به داخلش پیچید و به پشت سرش نگاه کرد، نفس راحتی کشید. اون نبود... دوباره برگشت. چشمای سرمه کشیده به اون خیره شده بودن. قبل از اینکه بتونه جیغ بکشه، چاقو رو شکمش نشست و داغی خون رو حس کرد. روی زمین افتاد و آخرین نگاهش توی این دنیا، به دابلیوی چاقو بود اون بیخیال نشد. زانو زد و روده های زن رو بیرون کشید. بلند شد و به چهرهی زن نگاه کرد. دستاشو پاک کرد و گوشی رو در آورد.
"تموم شد."
و بدون هیچ حرف دیگهای گوشی رو تو جیبش گذاشت. کلاهش رو روی سرش کشید و دوباره بین جمعیت گم شد.
***
ساعت 20:52لویی کنترلو با کلافگی روی دستهی مبل کوبید و دوباره عوض کردن کانالو امتحان کرد و با عوض نشدنش، فحشی زمزمه کرد و بیخیال شد.
سمت زین برگشت و متوجه شد که اون با جدیت به صفحه گوشیش زل زده و یه چیزایی رو می خونه.
لویی: "چی کار می کنی زی؟"
زین جوابی نداد و به کارش ادامه داد.
لویی: "با توام!"
و با سکوت دوبارهی زین، به آرومی از جاش بلند شد و خودشو کنار زین، رو مبل انداخت.زین که جا خورده بود، با چشمای گرد اول به لویی و بعد به گوشیش نگاه کرد و سریع از صفحهای که توش بود، خارج شد.
لویی اعتراض کرد: "وات د فاک؟ فکر نمی کردم توام از اون چیزا ببینی."زین سوالی بهش نگاه کرد.
لویی: "کامانننن... اگه انقدر مشتاق---"
زین متوجه منظورش شد و حرفشو قطع کرد: "شات عاپ مَن... داشتم یه...یه مطلب علمی می خوندم."لویی چشماشو باریک کرد و بهش خیره شد.
زین دستی تو موهاش کشید و با صدای آروم گفت: "تجربیات افرادی که به روانشناس مراجعه کردن..." و بعد سریع اضافه کرد: "فقط...به خاطر کابوسام..."لویی لبخندی زد و دستشو دور شونهی زین حلقه کرد و گفت: "می دونم پسر!"
صدای زنگ آیفون توی خونه پیچید. لویی نگاهی به ساعت انداخت و از جاش بلند شد و درو باز کرد و به چهار چوب تکیه داد.
نیم نگاهی به زین انداخت و متوجه حرکت ممتد پاهاش شد.
زین از جاش بلند شد و سمت اتاق لویی رفت و در همون حال گفت: "یکم می خوابم..."لیام: "زنده موندییییی!"
لویی نگاهشو از در اتاق گرفت و با خنده سمت لیام برگشت.
لویی: "آره...به لطف سوپرمن حالم خوبه! ممنون بابت دیشب."
لیام ابروهاشو تو هم کشید و گفت: "تشکر؟"
و وارد خونه شد.لویی درو بست و گفت: "راستی ساعتتو جا گذاشته بودی."
لیام کت و کیفشو روی مبل گذاشت و گفت: "اگه نگفته بودی تا همین الانم نمی فهمیدم."لویی لبخندی زد و گفت: "برات لباس راحتی بیارم؟"
لیام دستی به شلوارش کشید و گفت: "واسه یه ساعت نشستن اوکیه."
لویی: "بیخیالللللل... شبو اینجا بمون. دیشب که نشد بشینیم حرف بزنیم."***
زین نگاهِ کلافهای به ساعت روی دیوار انداخت و غلتی روی تخت زد.
نور هال از زیر در، تاریکی اتاقو قابل تحمل تر می کرد ولی صدای خنده های لیام و لویی، تحملِ زین رو به بازی می گرفت.آروم بلند شد و لبهی تخت نشست و بعد چند دقیقه فکر کردن، سمت در رفت و بازش کرد و تو چهار چوب در ایستاد.
لویی: "باورم نمی شه انقدر خوشگل بودی... چی شد که اینجوری شد؟"لیام با چشمای جمع شده از خنده روی پای لویی کوبید و به صفحه لپ تاپ نگاه دیگهای انداخت.
زین با تعجب به اون دو تا نگاه می کرد و سر جاش ایستاده بود.
لویی سرشو بالا آورد و متوجه حضور زین شد.
لویی: "خوب موقعی اومدی. بیا عکسای قدیمی لیامو ببین... غیر قاااابل باوره!"و باز با ذوق به لپ تاپ خیره شد.
زین تک سرفهای کرد و با قدمای آروم سمت آشپزخونه رفت و گفت: "اومدم... برای خودم قهوه درست کنم."
لیام بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت: "سه تاش کن... لویی توام می خوری دیگه؟"لویی: "آره... زین کمک نمی خوای؟"
زین نگاه خیرشو از روی لیام برداشت و آروم گفت: "نه..."و مشغول قهوه درست کردن شد.
چند دقیقه یه بار صدای خنده های اون دو تا بلند می شد و توجه زین رو جلب می کرد.زین سینی قهوه رو چید و روی کانتر گذاشت.
مشغول فکر کردن به این بود که می تونه با یه دست اون سینی رو ببره یا نه که لیام سینی رو برداشت و سه تا فنجونو کنار هم، روی میزِ لپ تاپ گذاشت؛ بعدم سر جاش نشست و دوباره مشغول کار کردن با لپ تاپ شد.زین با لبای نیمه باز نگاهی انداخت و آروم سمت میز رفت و بعد یکم مکث، روی زمین، بغلِ میز نشست.
لویی: "هی... اونجا جات راحته؟"
زین سرشو تکون داد و مشغول بازی با انگشتاش شد.
بعد چند ثانیه، با صدای لیام سرشو بالا آورد.
لیام: "این بچگیای منه... اینجا نُه سالم بود و توی مسابقه دو شرکت کرده بودم."زین بعد از تموم شدن حرف لیام، به صفحهی لپ تاپ نگاهی انداخت و با دیدن پسر بچهی تپلی که غرق خستگی بود، لبخند کمرنگی زد.
'باید یه چیزی بگی... باید یه چیزی بگی...'
بالاخره گفت: "حالا...باختی یا بردی؟"
لیام سوالی بهش نگاه کرد.
زین: "مسابقهی دو رو می گم... باختی یا بردی؟"
لیام آروم خندید و گفت: "چهارم شدم..."
و بعد زمزمه کرد: "از بین چهار نفر."این بار زین و لویی با هم زدن زیر خنده.
***
ساعت از دوازده گذشته بود و اون سه تا هنوز پای اون لپ تاپ نشسته بودن.
لیام و لویی مسخره بازی در می آوردن و زین هر از چند گاهی بهشون می خندید.از اونجا بودنش کاملا راضی نبود ولی می دونست که مثل اولا از اون روانشناسِ رو اعصاب متنفر نیست؛ مخصوصا که لیام رفیق با معرفتی برای لویی بود و زین نگرانی اونو سر حال بد لویی به طور واضح دیده بود.
YOU ARE READING
𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fanfiction"هیچ شنیدی که میگن چشم ها نمیتونن دروغ بگن؟ حقیقت نداره! تنها قاعدهای که اینجا صدق میکنه اینه که هر چی چشم ها زیباتر باشن، دروغ های زیباتری هم میتونن بگن!"