Chapter 4

507 106 16
                                    

از گرگ و میش قشنگ تر، صدای پاهاش روی سنگ فرش های خیابون بود؛ البته از نظر خودش!
مربع آبی، مربع سفید، مربع آبی، مربع سفید، مربع آ---
نگاهشو از مربع آبی گرفت و به کفشای طوسی و یُقُر رو به روش چشم دوخت.
چشماشو آروم آروم به سمت چشمای اون سوق داد و مستقیم، توی اون دایره‌ی کوچیک خیره شد.
بدون گفتن کوچک ترین جمله‌ای، دستشو دراز کرد و بسته رو تحویل گرفت.
صاحب کفشای طوسی و یُقُر با ابروهاش به شورلت مشکی اشاره کرد.
انگشتاشو دور بسته محکم تر کرد و مطمئن تر، سمت شورلت قدم برداشت.
اون چشمای ترسون از پشت شیشه هم قابل رویت بود.
زمزمه کرد:
"هیچی بد تر از ترس نمی تونه نفستو بگیره!"
درو باز کرد.
چشمای ترسون به دابلیوی تیزی خیره شد.
چند ثانیه بعد، چشمای ترسون برای همیشه بسته شد.
چاقو رو حرکت داد و آروم تر زمزمه کرد:
"به جز من!"
و اون قدری لفتش نداد که خورشید طلوع کنه و سر از کارش در بیاره.
***

ساعت 15:04

زین از بین اون حجم از مژه، به سقف رو به روش خیره شد. این دیگه سقف خونه خودش نبود که بخواد آرزوی ریختنشو کنه.

صدای به هم کوبیده شدن وسایل آشپزخونه کاملا رو نروش بود.
بدون این که یادش باشه دستش آسیب دیده، وزنشو رو دستش انداخت و سعی کرد بلند بشه که صدای فریادش زود تر از خودش بلند شد.

چند لحظه بیشتر نگذشته بود که لویی با قدرت درو باز کرد.
"یا مسیح...سالمی پسر؟"

زین با همون صورت جمع شده و متعجب به لویی نگاه کرد.
"دو نمره واسه سرعت عملت می گیری تاملینسون..."

لویی نفسشو با صدا بیرون داد و به دیوار تکیه زد.
"احمق...فکر کردم در کمد باز شده و لیام پریده بیرون که اینطوری داد زدی!"
زین، دوباره طاق باز دراز کشید:
"چی باعث می شه روزی پنج ساعت یه بند اسم اون عوضیو بیاری؟"

لویی تکیشو از دیوار گرفت و به تخت نزدیک شد.
لویی: "هر چقدرم از نظر تو عوضی باشه، دوست منه و فکر نمی کنم این طرز صحبت درست باشه زین!"

زین این بار با دقت بیشتری، وزنشو رو دست دیگش انداخت و نشست.
زین: "لطفا اسم دوستتو دیگه پیش من نیار چون ممکنه دفعه بعد جای طرز درست صحبت، از طرز رفتاری درست تر استفاده کنم."

لویی با احتیاط، طوری که به پای زین برخورد نکنه، لبه‌ی تخت نشست.
لویی: "اون...اون کمکت کرد...نکرد؟"

زین با انگشت اشاره، استحکام گچ دستشو سنجید و گفت:
" کمک کردن توی مشکلی که خودت به وجودش آوردی، مثل این می مونه که با لگد شیشه های یه مغازه رو خورد کنی و بعد ساعت ها تلاش کنی که همون تیکه شیشه ها رو به طور عمودی روی هم بچینی!"

لویی بعد از چند لحظه مکث اضافه کرد: " و بزرگ کردن این مشکل مثل این می مونه که بعد از این که طرف نتونست همون شیشه ها رو عمودی رو هم بچینه، تو بزنی شیشه‌ی چهار تا مغازه دیگه رو هم خورد کنی."

𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴Where stories live. Discover now