"پس ببینم چی کار می کنی!"
تماس قطع شد. نفسشو پر سر و صدا بیرون داد و بعد از چنگ زدن سوییشرتش از رو زمین، درو کوبید.
کلاه سوییشرتشو بیشتر رو صورتش کشید و یه بار دیگه شمارهی پلاکو از مسیجاش چک کرد.
تو ایستگاه مورد نظر ایستاد و منتظر رسیدن اتوبوس شد. مثل بقیهی افراد، کاملا عادی سوار شد و رو یه صندلی خالی نشست. دختر بچهی پنج شیش ساله ای از صندلی جلویی به سمتش برگشت و بهش زبون درازی کرد. چشماشو رو دختر بچه قفل کرد و انقدر بهش خیره موند که دختر کوچولو بغض کرد و به آغوش مادرش خزید.
از جاش بلند شد و نزدیک صندلی راننده رفت و با ملایمت دستشو رو صندلی کشید و توجه هیچکس به کارش جلب نشد. رو به مردی که رو ردیف اول نشسته بود، گفت:
"عصر قشنگیه، نه؟"
مرد نگاه بی حوصلهای بهش انداخت و صفحهی بعدی مجلشو ورق زد.
"اگه گفتی چی می چسبه؟"
با سماجت دوباره پرسید.
مرد چشماشو تاب داد و زیر لب گفت:
"هر چی دیوونست گیر ما میوفته."
قهقههی بلندی سر داد و توجه کل اتوبوس بهشون جلب شد.
مجله رو از دست مرد قاپید و زیر پاش انداخت.
مرد خواست اعتراضی کنه که برق W درخشان رو دسته چاقو، حواسشو پرت کرد.
همونطور که هنوز رگههایی از خنده تو صداش بود، گفت:
"دفعه بعد که یکی ازت سوال پرسید، چشماتو تاب نده چون ممکنه اون آخرین نگاهت باشه!"
و طولی نکشید تا با چاقوش، درست وسط دو تا چشم مرد رو بشکافه.
صدای جیغ و داد ها رو اعصابش بود. راننده رو مجبور به ایستادن کرد و آخرین نگاهشو به دختر بچه شیش ساله که غرق اشکاش بود، انداخت و بهش زبون درازی کرد. از اتوبوس پایین پرید و طولی نکشید که اتوبوس در حال حرکت منفجر بشه.
***زین همونطور که خمار خواب بود، گفت: "حرفتو قبول کردم تاملینسون. بذار بخوابم حالا. رفیقت چهار صبح خوابو بهم حروم کرد!"
طولی نکشید که بعد رو هم افتادن پلکاش، صدای لویی دوباره تو فضا پیچید:
"رفیقم؟ الان بیشتر از اینکه با من بگرده با تو می گرده. بانجی جامپینگ و نمایشگاه نقاشی و احتمالا خیلی جاهای دیگه که من ازشون خبر ندارم. اگه حضور من انقدر باعث مزاحمته که حتی بهم خبر نمی دید که کجایید، بهم بگید که راحتتون کنم. نیازی به این قایم موشک بازیای چهار صبح نیست!"زین بدون اینکه چشماشو باز کنه با لحن قاطعی گفت:
"مزخرف نگو لو! دارم بهت می گم من خودمم خبر نداشتم که می خواد بیاد دنبالم! خواب بودم. بعدشم اص---"لویی همونطور که سمت در اتاق می رفت، حرف زین رو قطع کرد و گفت:
"فقط اینو بدون که با این گِی بازیات داری گند می زنی تو رفاقتمون!"و صدای کوبیده شدن در اتاق.
'-اون الان چی صدات کرد؟
+گِی؟
-من کاری ندارم... هشدارامو داده بودم قبلا!
+داشت مزخرف می گفت پسر... حق داره خب... ازتون ناراحته.
-نکنه یه نفر اینجا رو روانشناسش کراش داره؟'بدون مکث از جاش بلند شد و با لباس سمت حموم دوید.
خودشو تو وان پرت کرد و دوشو باز کرد.متوجه قطراتی گرم تر از قطرات دوش رو گونش شد. با تردید از تو وان بلند شد و نگاهی به خودش تو آیینه انداخت.
داشت... داشت گریه می کرد؟'+اون چه فکری با خودش می کنه؟
-تو احمق ترین و...
+بی جنبه ترین و...
-کم عقل ترین....'مشت ظریفش، تصویر تو آیینش رو به ده ها قسمت تقسیم کرد.
به مژه های به هم چسبیدش نگاه کرد.
به چشمای براقش نگاه کرد.
به موهای تراشیده شدش... به لب های لرزونش...خودشو دوباره تو وان پرت کرد و پلکاشو محکم رو هم دیگه فشار داد تا نبینه.
چی می تونه آدمو از این سیاهی دور کنه؟
کاش حقیقت تلخ نبود تا می شد رو این تلخی برچسب دروغ زد.
صداهای تو سرش گنگ تر می شد.
'+کسی که نمی تونه خودشو دوست داشته باشه چجوری می خواد یه نفر دیگه رو دوست داشته باشه؟
-کسی که از لمس کردن خودش بیزاره چجوری می خواد کس دیگهای رو در آغوش بکشه؟
+کسی که از تصویر خودش تو آیینه نفرت داره چجوری می خواد یه نفر دیگه رو ببینه؟''*Wise men say only fools rush in
مردان عاقل می گن تنها دیوونه ها یه دفعه عاشق می شن
But I can't help falling in love with you
اما من نمی تونم که عاشقت نشم
Shall I stay would it be a sin
می تونم با تو بمونم؟ممکنه گناهی باشه...'ایندفعه حتی چشماشم باز نکرد که ببینه این صدای جدید از کجا میاد.
***پن: آهنگ: Can't help falling in love _Zayn Malik
YOU ARE READING
𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fanfiction"هیچ شنیدی که میگن چشم ها نمیتونن دروغ بگن؟ حقیقت نداره! تنها قاعدهای که اینجا صدق میکنه اینه که هر چی چشم ها زیباتر باشن، دروغ های زیباتری هم میتونن بگن!"