Chapter 12

386 87 20
                                    

لویی نیم نگاهی به چمدون زین انداخت و گفت: "اصلا چیزیم با خودت آوردی؟"
زین لبخندی زد و گفت: "فقط ماریا رو یادم رفته بود که مثل اینکه تو آوردیش!"

و با چشم به چمدون فوق سنگین لویی اشاره کرد.
لویی چشم غره‌ای رفت و رو به لیام گفت: "خب... این خونه‌ی دوستت کجاست حالا؟"

لیام: "خیلی دور از ساحل نیست. یه ماشین بگیریم یه ربعه می رسیم."
زین با شنیدن کلمه‌ی ساحل، ناخودآگاه دستاشو رو دسته‌ی چمدونش مشت کرد و این از چشم لیام پنهون نموند.

***
لیام در کرم رنگ خونه ویلایی رو باز کرد و رو به پسرا گفت: "ولکام گایز."
لویی که واسه حمل اون چمدون به نفس نفس افتاده بود، تنه‌ای به زین زد و زودتر از همه وارد شد و خودشو رو اولین مبل، ولو کرد.

لیام دستی تو موهاش کشید و گفت: "فکر کنم چهار تا اتاق داره کلا که اونی که زیر شیروونیه رو انباری کردن. یکیش پایینه و اون دو تای دیگم بالاان. هر کدومو که می خواید بردارید."

و با چمدونش سمت اتاق پایین رفت.
لویی با غم به پله ها و بعد به چمدونش نگاه کرد و نالید: "لیام می شه یه لطفی در حقم بکنی؟"

لیام از توی اتاق فریاد زد: "نه لویی! خودت ببرش."
لویی با غم ساختگی نگاهشو سمت زین برگردوند.

زین: "دکتر گفته از دستم کار نکشم لو... متاسفم!"
و با چمدونش آروم از پله ها بالا رفت.
لویی: "تو قهرمان خودتی تاملینسون!"

***
ساعت 19:40
برایتون
زین با حس خشکی دهانش، روی تخت نیم خیز شد و دنبال پارچ آب گشت ولی چیزی اونجا نبود.
اتاق تقریبا تاریک شده بود و چیزی که اون تاریکی رو غیرقابل تحمل تر می کرد، صدا و بوی دریا بود.

البته که درصد زیادیش توهمات ذهنی زین بود ولی... هو نوز؟
صدای گزارشگر فوتبال تو کل خونه پیچیده بود.
زین از اتاق خارج شد و با سرگردونی به اطراف نگاه کرد.
آروم از پله ها پایین رفت و متوجه لویی که روی کاناپه لم داده بود شد.

لویی بدون توجه به زین فریاد می زد و به تک تک بازیکنا بد و بیراه می گفت.

زین روی کاناپه کناری نشست و نگاهی به سر تا سر خونه انداخت.
لویی: "بابا وات د فاکککک... از کجا جمع کردن شماها رو آخهههه؟"

نگاهش به زین افتاد.
لویی: "اگه طبق معمول می خوای سین جیم کنی باید بگم که لیامو فرستادم پی تخمه سیاه..."

زین چشماشو چرخوند.
لویی: "جدی می گم. گفتم با خریدای دیگه تخمه ام بگیره واسه فوتبال و فیلم."

زین تکیشو به مبل داد که همون لحظه صدای کوبیده شدن در اومد.
لویی بدون اینکه نگاهشو از صفحه تلویزیون بگیره، با انگشت به زین و بعد به در اشاره کرد.

𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ