لویی نیم نگاهی به چمدون زین انداخت و گفت: "اصلا چیزیم با خودت آوردی؟"
زین لبخندی زد و گفت: "فقط ماریا رو یادم رفته بود که مثل اینکه تو آوردیش!"و با چشم به چمدون فوق سنگین لویی اشاره کرد.
لویی چشم غرهای رفت و رو به لیام گفت: "خب... این خونهی دوستت کجاست حالا؟"لیام: "خیلی دور از ساحل نیست. یه ماشین بگیریم یه ربعه می رسیم."
زین با شنیدن کلمهی ساحل، ناخودآگاه دستاشو رو دستهی چمدونش مشت کرد و این از چشم لیام پنهون نموند.***
لیام در کرم رنگ خونه ویلایی رو باز کرد و رو به پسرا گفت: "ولکام گایز."
لویی که واسه حمل اون چمدون به نفس نفس افتاده بود، تنهای به زین زد و زودتر از همه وارد شد و خودشو رو اولین مبل، ولو کرد.لیام دستی تو موهاش کشید و گفت: "فکر کنم چهار تا اتاق داره کلا که اونی که زیر شیروونیه رو انباری کردن. یکیش پایینه و اون دو تای دیگم بالاان. هر کدومو که می خواید بردارید."
و با چمدونش سمت اتاق پایین رفت.
لویی با غم به پله ها و بعد به چمدونش نگاه کرد و نالید: "لیام می شه یه لطفی در حقم بکنی؟"لیام از توی اتاق فریاد زد: "نه لویی! خودت ببرش."
لویی با غم ساختگی نگاهشو سمت زین برگردوند.زین: "دکتر گفته از دستم کار نکشم لو... متاسفم!"
و با چمدونش آروم از پله ها بالا رفت.
لویی: "تو قهرمان خودتی تاملینسون!"***
ساعت 19:40
برایتون
زین با حس خشکی دهانش، روی تخت نیم خیز شد و دنبال پارچ آب گشت ولی چیزی اونجا نبود.
اتاق تقریبا تاریک شده بود و چیزی که اون تاریکی رو غیرقابل تحمل تر می کرد، صدا و بوی دریا بود.البته که درصد زیادیش توهمات ذهنی زین بود ولی... هو نوز؟
صدای گزارشگر فوتبال تو کل خونه پیچیده بود.
زین از اتاق خارج شد و با سرگردونی به اطراف نگاه کرد.
آروم از پله ها پایین رفت و متوجه لویی که روی کاناپه لم داده بود شد.لویی بدون توجه به زین فریاد می زد و به تک تک بازیکنا بد و بیراه می گفت.
زین روی کاناپه کناری نشست و نگاهی به سر تا سر خونه انداخت.
لویی: "بابا وات د فاکککک... از کجا جمع کردن شماها رو آخهههه؟"نگاهش به زین افتاد.
لویی: "اگه طبق معمول می خوای سین جیم کنی باید بگم که لیامو فرستادم پی تخمه سیاه..."زین چشماشو چرخوند.
لویی: "جدی می گم. گفتم با خریدای دیگه تخمه ام بگیره واسه فوتبال و فیلم."زین تکیشو به مبل داد که همون لحظه صدای کوبیده شدن در اومد.
لویی بدون اینکه نگاهشو از صفحه تلویزیون بگیره، با انگشت به زین و بعد به در اشاره کرد.
BẠN ĐANG ĐỌC
𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fanfiction"هیچ شنیدی که میگن چشم ها نمیتونن دروغ بگن؟ حقیقت نداره! تنها قاعدهای که اینجا صدق میکنه اینه که هر چی چشم ها زیباتر باشن، دروغ های زیباتری هم میتونن بگن!"