Chapter 6

449 102 10
                                    

زین با تنها دست سالمش سعی کرد لویی رو بلند کنه، اما نتونست. عرق از موهاش می ریخت و در یقه اش می دوید. آدمای مست و بی حال هر لحظه نزدیک تر می شدند. زین آب دهنشو قورت داد و دستشو دور سینه لویی انداخت.

تکیه لویی رو به خودش انداخت و سعی کرد بلندش کنه ولی نا امیدانه روی زمین نشست. دو سه تا از اون آدمای مست زانو زدند و به لویی دست زدند. معلوم نبود چی کار می خواستن بکنن.

زین با وحشت در حالی که سر لویی رو بغل کرده بود، بغضشو قورت داد و فریاد کشید :
"ولش کنید عوضیااا!"

همزمان با تموم شدن جملش، بوی گرم آشنایی توی هوا پیچید. زین سرشو بالا آورد و به لیام نگاه کرد که آدمای اطراف رو کنار می زد.

لیام جلو اومد و بدون اینکه به زین نگاه کنه، روی زانو هاش نشست و زمزمه کرد:
"لو... چی شده؟"

زین که به لیام زل زده بود، تند تند گفت:
"م...من... سعی کردم بلندش کنم..... ولی نتونس--"

لیام اجازه نداد که زین حرفشو تموم کنه و بدون اینکه به زین نگاهی بندازه، دستشو زیر زانو های لویی انداخت و اون یکی رو دور گردنش حلقه کرد. لویی رو بلند کرد و به سمت بیرون بار قدم برداشت.

زین به سختی از جاش بلند شد و بیرون رفت. سر چرخوند و دید که لیام لویی رو روی صندلی های عقب خوابوند و درو بست. یه قدم عقب رفت، در جلوی ماشین رو باز کرد و با سر به زین علامت داد.

زین دوید و روی صندلی نشست. لیام درو بست و ماشین رو دور زد. روی صندلی نشست و در رو تقریبا کوبید. پاش رو روی گاز گذاشت و حرکت کرد. خیلی تند می رفت. زین زیر چشمی به لیام نگاه کرد.

عصبی دنده رو جابه جا می کرد و مدام از آینه به لویی نگاه می انداخت
"خیلی بی عرضه ای!"

زین ابرو بالا انداخت، بعد از چند ثانیه و با تعجب گفت:
"با منی؟"

لیام: "دقیقا با توام!"

یهو پاشو روی ترمز کوبید. زین به جلو پرت شد و کلش به داشبورد خورد. لیام محکم روی فرمون کوبید و به ترافیک رو به رو خیره شد. زین سرشو مالید و گفت:
"چته تو؟ یواش تر برو خب."

لیام بدون کوچک ترین تغییر توی حالتش، گفت: "باید حواستو بیشتر جمع میکردی... تو مثلا رفیقشی!"
به طرف زین چرخید و با تن صدای بالاتری، گفت:
"نباید میذاشتی حالش انقدر بد بشه!"

زین با بهت نگاهش کرد، بعد اخم کرد و بلند گفت:
"بچه که نیست! نمیتونم دستشو بگیرم و بگم این کارو نکن، اون کارو بکن. اگه خیلی نگرانشی آروم تر برو نکشیش."

لیام دوباره به جلو خیره شد و با خودش زیر لب شروع به حرف زدن کرد.
زین نمی تونست بشنوه که لیام چی می گه. بیخیال شد. سرش رو به عقب برگردوند و به لویی نگاه کرد. خوابِ خواب بود.
"حالش خوب می شه؟ آره... باید خوب بشه"

𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴Donde viven las historias. Descúbrelo ahora