زین با تنها دست سالمش سعی کرد لویی رو بلند کنه، اما نتونست. عرق از موهاش می ریخت و در یقه اش می دوید. آدمای مست و بی حال هر لحظه نزدیک تر می شدند. زین آب دهنشو قورت داد و دستشو دور سینه لویی انداخت.
تکیه لویی رو به خودش انداخت و سعی کرد بلندش کنه ولی نا امیدانه روی زمین نشست. دو سه تا از اون آدمای مست زانو زدند و به لویی دست زدند. معلوم نبود چی کار می خواستن بکنن.
زین با وحشت در حالی که سر لویی رو بغل کرده بود، بغضشو قورت داد و فریاد کشید :
"ولش کنید عوضیااا!"همزمان با تموم شدن جملش، بوی گرم آشنایی توی هوا پیچید. زین سرشو بالا آورد و به لیام نگاه کرد که آدمای اطراف رو کنار می زد.
لیام جلو اومد و بدون اینکه به زین نگاه کنه، روی زانو هاش نشست و زمزمه کرد:
"لو... چی شده؟"زین که به لیام زل زده بود، تند تند گفت:
"م...من... سعی کردم بلندش کنم..... ولی نتونس--"لیام اجازه نداد که زین حرفشو تموم کنه و بدون اینکه به زین نگاهی بندازه، دستشو زیر زانو های لویی انداخت و اون یکی رو دور گردنش حلقه کرد. لویی رو بلند کرد و به سمت بیرون بار قدم برداشت.
زین به سختی از جاش بلند شد و بیرون رفت. سر چرخوند و دید که لیام لویی رو روی صندلی های عقب خوابوند و درو بست. یه قدم عقب رفت، در جلوی ماشین رو باز کرد و با سر به زین علامت داد.
زین دوید و روی صندلی نشست. لیام درو بست و ماشین رو دور زد. روی صندلی نشست و در رو تقریبا کوبید. پاش رو روی گاز گذاشت و حرکت کرد. خیلی تند می رفت. زین زیر چشمی به لیام نگاه کرد.
عصبی دنده رو جابه جا می کرد و مدام از آینه به لویی نگاه می انداخت
"خیلی بی عرضه ای!"زین ابرو بالا انداخت، بعد از چند ثانیه و با تعجب گفت:
"با منی؟"لیام: "دقیقا با توام!"
یهو پاشو روی ترمز کوبید. زین به جلو پرت شد و کلش به داشبورد خورد. لیام محکم روی فرمون کوبید و به ترافیک رو به رو خیره شد. زین سرشو مالید و گفت:
"چته تو؟ یواش تر برو خب."لیام بدون کوچک ترین تغییر توی حالتش، گفت: "باید حواستو بیشتر جمع میکردی... تو مثلا رفیقشی!"
به طرف زین چرخید و با تن صدای بالاتری، گفت:
"نباید میذاشتی حالش انقدر بد بشه!"زین با بهت نگاهش کرد، بعد اخم کرد و بلند گفت:
"بچه که نیست! نمیتونم دستشو بگیرم و بگم این کارو نکن، اون کارو بکن. اگه خیلی نگرانشی آروم تر برو نکشیش."لیام دوباره به جلو خیره شد و با خودش زیر لب شروع به حرف زدن کرد.
زین نمی تونست بشنوه که لیام چی می گه. بیخیال شد. سرش رو به عقب برگردوند و به لویی نگاه کرد. خوابِ خواب بود.
"حالش خوب می شه؟ آره... باید خوب بشه"

ESTÁS LEYENDO
𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘦𝘺𝘦𝘴, 𝘉𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fanfic"هیچ شنیدی که میگن چشم ها نمیتونن دروغ بگن؟ حقیقت نداره! تنها قاعدهای که اینجا صدق میکنه اینه که هر چی چشم ها زیباتر باشن، دروغ های زیباتری هم میتونن بگن!"