مردم.
اطراف من هستن.
خودم رو بغل كردم. مسيرم رو به طرف دفتر پذيرش ادامه دادم. وقتی به خيابون رسيدم با نگاه های بی وقفه و خیره ی ديگران روی دست كش هام.
رو به رو شدم.
وقتی كه به دفتر رسيدم، سه لاين صف از افراد بود. مرسی، زندگي.اما چيزی كه توجه من رو به خودش جلب كرد، مرد لاغر اندامی كه تتو داشت، در حال فریاد زدن بود."اين ديگه چه كوفتيه؟ من مخصوصا اينو امضاء كردم كه اتاقم با ماليک باشه."
"سيستم دچار مشكل شده اقا." خانومی كه پشت كامپيوتر نشسته بود با دلخوری گفت. این اولین بارش نبود كه با يه نوجوان پرخاشگر برخورد می کرد.
" اه، خيلي خب، هرچی..."
دانشجوی برنزه خیلی سریع چرخید، و من سريع نگاهم رو ازش گرفتم که داشت به من نگاه ميكرد، و با عجله به سمت بیرون می رفت. من سریع نگاهم رو پایین انداختم اما نه قبل اینکه متوجه شم چشم هاش آبيه.بعد شش دقيقه نوبت من شد "امممم، استايلز، هری..."
"بفرماييد." اون خانوم گفت و خیلی سريع كليد و برگه اتاقم رو دستم داد، به نظر خسته می اومد.
به ارومی گفتم: "مم..منمونم". و كاغذ و كليد رو ازش گرفتم و رفتم.
__________________________
اتاق ٣٤١
راه رفتم و راه رفتم تا بالاخره رسيدم.
كليد رو گرفتم و در رو باز كردم. اولین چيزی كه ديدم چراغی بود كه از قبل روشن شده بود و سه تا جعبه كه درشون باز بود. در حالی که جلو تر رفتم چرخ های چمدونم رو به دنبال خودم روی فرش نرم كشيدم. به اطراف اون اتاق كوچک نگاه انداختم و كسی رو پیدا نکردم.
این لحظه ای بود که من نگران شدم. چي ميشه اگه هم اتاقيم یه ادم عوضی باشه؟
یه بدجنس واقعی؟!منظورم اينه که من به این چیزا عادت کردم. اما اين كالج برای من مثل در رفتن از گذشتمه، نه یه در دیگه به سوی جهنم. اما اين غير ممكنه.
در باز شد. وحشت زده شدم.
اين همون پسری بود كه قبلا ديدم. دست های برنزه با خالكوبی و....پرسينگ لب؟
حتما قبلا متوجه این نشده بودم."چيه؟"هم اتاقيم گفت. متوجه خیره شدن واضح من شده بود.
"هيچ...هيچی. هری استايلز هستم." ميخواستم بهش دست بدم، اما دست های دستکش دارم توی هوا موند.
حالت چهره اش تغيير كرد: "اه تو هم اتاقی من هستی" و چشم هاش رو چرخوند.
دیر شده بود. من از قبل شكست خورده بودم.
"متاسفم، اتاق رو عوض ميكنم." به پایین نگاه كردم، سعی کردم جلوی اشكام رو بگیرم، هری احمق. به طرفت بیرون قدم برداشتم.
"هی، هی..." شونه هام رو گرفت و برم گردوند"عیبی نداره"
با تعجب به چشماش نگاه كردم.
"تو ميتونی بمونی."شونه هاش رو بالا انداخت.
"مطم....مطمئنی؟"
"اره." این دفعه دستش رو به سمتم دراز کرد."لويی." اسمش فرانسوی به نظر می رسید.
يواش دستش رو گرفتم و تكون دادم. دستكش هام صدا ايجاد كرد.
"موضوع دستکش چیه؟ بيرون در حد فاک گرمه." لويي گفت و به سمت جعبه هاش رفت و اونی که روش نوشته شده بود "لباس ها و چیزای دیگه" رو باز كرد.
عرق كردم و نگران شدم از سوالی كه پرسيد. ميدونستم همچین اتفاقی میوفته، من فقط نميخواستم دوباره احساس تنهايي كنم."
"اين....اينا برای...امم"
"نميخواد بهم بگی اگه دوست نداري، تخمات نترکه." و خنديد.
دو تا احساس متضاد بهم دست داد.
خوشحالی، چون بيخيال قضیه شد و ناراحتی چون زبون ركيكی داره.
قرمز شدم."باش...باشه"
ابروهاشو بالا انداخت و دستش رو روی پهلوهاش گذاشت. "تو عجيب غريبي ميدونستي؟"
شروع شد.
"نه به خاطر دستكش هات"اون مكث كرد
تقريبا انگار داشت روی جمله ی بعدیش فکر می کرد."اين شايد بخاطر جوریه که خودتو نشون میدی...احتمالا بیشترش"اونجا بود که فهميدم اون زيادم بد نيست.
"ميخوای جعبه ها رو باز كنی يا چی، فرفری!" من ميتونم لبخند بزنم، مطمئن نبودم.و بعد، فورا شروع به باز كردن چمدونم كردم.
__________________________
سلام🥺
بچه ها فلاپ نکنید تو رو خدا :"
اسکین رو اونور انپابلیش کردم🥺💔دوستاتون رو تگ کنید و بهشون خبر بدید که اسکین اینجاست.
mhd3_mb0odi
YOU ARE READING
Skin [L.S](Persian Translation)
Fanfiction[Completed] هری بیماری Haphephobia (فوبیای لمس شدن و لمس کردن) داره. اون از لمس کردن و لمس شدن امتناع می کنه. لویی هم اتاقی جدیدشه که فقط می خواد از مرز دستکش هاش عبور کنه. و شاید هم به زودی از مرز های قلبش... ------ H a p p y E n d i n g ...