12.

1K 268 94
                                    


با گذشت زمان هری با لویی راحت تر برخورد میکرد.

لویی وارد اتاق شد در حالی که تخته ی نقاشی دستش بود که توی کاور پوشیده شده بود.

کتابم رو بستم. "اون چیه؟"

"عاممم هیچی." لویی گفت و تخته نقاشی که دستش بود رو توی کمدش گذاشت. "تو نباید الان توی کلاست باشی؟"

"کلاسم به خاطر تعمیرات الکتریکی کنسل شده. " من گفتم و بلند شدم و نشستم.

لویی روی تختم نشست. بهم نگاه کرد: "ما باید یه کاری بکنیم."

"نههه من امروز خیلی تنبلم." من ناله کردم و کتابی که دستم بود رو کوبیدم توی سرم.

لویی خندید: "اون جوری نه. میتونیم همینجا بمونیم." و به اتاق کوچیکمون اشاره کرد.

"خب چیکار میخوای بکنی؟"

لویی لبخند زد. "میخوام برات لاک بزنم."

خندیدم: "واقعا؟"

لویی گفت: "البته! من استعدادشو دارم. من چند تا خواهر دارم."

یکم شک داشتم. به لویی خیره شدم و مثل همیشه چشمام قفل پیرسینگ لباش شد. مثل همیشه...

"من- من نمیدونم. میدونی من دوست ندارم پوست به پوست لمس شم."

"میدونم میدونم. اما این ناخن هاته. ناخن پوست نیست که."

"اما چی میشه اگه یهو دستت لیز بخوره و لمسم کنی؟"

اصلا از این ایده خوشم نمیومد. من هنوز هم از لمس شدن میترسیدم. از تماس پوستی وحشت دارم. وقتی هفته ی پیش نزدیک بود همو ببوسیم من خوشحال بود اما همچنین یکم هم ترسیده بودم. من فقط... هنوز امادگیش رو نداشتم.

"زودباش هری. من ناخن های پاهات رو یه لاک خوشرنگ میزنم." از حرفش قرمز شدم. البته اگه ناخن هام لاک صورتی داشته باشن خیلی خوشحال میشم.

"لویی... من نمیدونم-"

"من مواظبم. قول میدم. " چشمای لویی توی چشمام غرق شد.

بعد از یه مشاجره ی بی پایان با خودم: "باشه."

صبر کن... "من- من که لاک ندارم."

لویی خندید و رفت زیر تختش. یه لاک صورتی ملایم کشید بیرون: "من چند تا خواهر دارم. یادت رفته؟"

"عاوو پس تو میدونستی که قراره منو ملاقات کنی و برام رنگی که عاشقشم رو لاک بزنی؟ " در حالی که لبخند میزدم پرسیدم.

"این سرنوشته." لویی شانه بالا انداخت درحالی که قلبم بالا و پایین میپرید.

لویی دوباره برگشت و نشست و جوراب هام رو از پام در اورد. من در مورد پاهام خیلی احساس نا امنی نمیکردم چون سایز پاهام با بدنم متناسب بود.

پاهام رو روی رون لویی گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم.

لویی در لاک رو باز کرد و قلم موی کوچیکش رو دراورد. "تو پاهای کوچولویی داری."

"میدونم."

"اونا کیوتن." لویی گفت. ناخن شست پام رو لاک زد و خندیدم.

قلم موی لاک رو ناخن وسط پام بود و قلقلکم میداد. یکم انشگشت های پام رو جمع کردم. لویی نفسش رو حبس کرد. "هیییی تو داری کارمو خراب میکنی عروسک."

زمزمه کردم. "خب قلقلکم میاد."

لویی خندید: "تو خیلی بچه ای."

به لاک صورتی نگاه کردم. خیلی به رنگ کرمی پوستم میومد.

"خیلی خوشگل شدن."

لویی خیلی عادی به کارش ادامه میداد: "اما تو خوشگلتری."

قرمز شدم: "تو خیلی لاس میزنی. دیگه داره حال بهم زن میشه!"

"این چیزی نیست که میگفتی وقتی توی رینگ نزدیک بود همو ببوسیم!" نیشخند زد.

پس تصمیم گرفت که اول خودش این بحث رو شروع کنه.

نفسم رو محکم بیرون دادم و دست به سینه شدم. با کله شقی میخواستم همه ی حرفاش رو رد کنم.

لویی گفت. "تموم شد." به پاهام نگاه کردم و تکونشون دادم.

"ممنون."

"خواهش میکنم." لویی در لاک رو بست و اون رو روی میزم گذاشت.

برگشت نشست رو به روم و بهم خیره شد.

"خب حالا چی؟"

"بیا چیلکس کنیم." (توضیحش رو اخر پارت میگم.)

"اصلا کسی از این کلمه استفاده میکننه؟" به دماغم چین دادم.

"من استفاده میکنم." لویی گفت و کنارم دراز کشید.

"هی لویی. میتونم اون تخته ای که گذاشتی توی کمدت رو ببینم؟" من موضوع رو عوض کردم چون داشتم از فضولی میمردم که بدونم چی قایم کرده.

لویی اه کشید: "این یه سورپرایزه برای یه نفر."

"کی؟"

"فضول! دارم میبینم."

"کنجکاو."

"هرچیزی که باعث شه خوابت ببره هری." لویی خندید و من اخم کردم.

"میدونی چیه؟ ما باید یه چرت بزنیم." لویی گفت و بدنش رو به سمت چرخوند و خمیازه کشید.

به سقف نگاه کردم. "خب من حتی خسته هم نیستم." به پاهام نگاه کردم و به دست های لویی فکر کردم که اصلا لمسم نکرد. اون خیلی زیادی برای این دنیا خوبه.

اه کشیدم. "هی من هنوزم میخوام بدونم-" برگشتم که لویی رو نگاه کنم اما اون خوابش برده بود.

مژه هاش روی گونه هاش میرقصید. لب هاش خیلی قرمز بود. لبم رو گاز گرفتم و به این فکرکردم که بوسیدن لویی تاملینسون چه حسی میتونه داشته باشه.

ارزو میکنم که این قدرت رو داشته باشم تا کشفش کنم!

____________________________

سلام بر دوست داران اسکین...

چیلکس رو توضیح بدم:
‏Chill + Relax
که همون معرفی استراحت و ایناس :/
ادبیات لویی همیشه عجیبه😂😂

Skin [L.S](Persian Translation)Where stories live. Discover now