16.

1K 251 43
                                    


لویی و هری توی کافه تریا نشسته بودن و ساندویچ تون که هری درستشون کرده بود رو میخوردن. لویی یادش اومد که هری چطور جلوی کانتر وایساده بود و مثل شوهرا اشپزی میکرد و به تفکراتش لبخند زد.

لویی هیچوقت به این عادت نمیکنه. به هری.

"پس اخر این هفته بیکاری؟ من میخواستم به یه نمایشگاه نقاشی ببرمت. زین به عنوان یکی از اعضای خانوادش دعوتم کرده." لویی گفت و یکمی از چیپسش رو جویید.

هری بهش نگاه کرد: "اره. اگر بعدازظهر باشه مشکلی نیست. کلاسم ساعت ۱۱:۴۵ تموم میشه."

لویی لبخند زد. "باشه. پس به زین خبر میدم تا بلیط ها رو برامون بفرسته."

لویی تو ذهنش به رفتارش خندید که مثل یه پسر بچه ی دبیرستانی با یه کراش بزرگ رفتار میکنه.

غذا خوردنشون رو توی سکوت ادامه دادن تا زمانی که یه نفر صندلی رو به روییشون رو بیرون کشید و روش نشست.

"سلام هری!" فیون گفت. "و لویی!"

هری جوابش رو داد. "هی فیون."

لویی زیرلب غرید و سرش رو پایین انداخت و به بشقابش نگاه کرد. با چنگالش شروع به بازی کردن با باقی مونده ی تون ها کرد. هری با ارنج به پهلوش ضربه زد تا توجهش رو جلب کنه.

"خب هری، عاه... میخواستم ازت یه چیزی بپرسم." به لویی نگاه کرد که چطور به سرعت سرش رو بالا اورد.

"خب؟" هری با معصومیت پرسید. لویی بعضی وقت ها واقعا میخواست محکم بغلش کنه، اما حالا فقط به فیون نگاه کرد. فیون یه سوییشرت سفید پوشیده بود که نشونه ی خوبی نبود. اصلا نشونه ی خوبی نبود.

"من- عامممم- یه نمایشگاه نقاشی هست و میخواستم بدونم دوست داری تا با من بیای؟" فیون پرسید. "لویی هم میتونه بیاد. "

چطور به خودش اجازه داده؟!

"من همین الانش هم دارم هری رو میبرم." لویی گفت. "پس..." و دستش رو روی کمر هری گذاشت. جایی که فیون بهش دید نداشت.

هری ناگهان گفت: "میخوای با ما بیای؟ دوست لویی دعوتمون کرده. فکر نکنم یه نفر اضافه تر ناراحتش کنه." و با چشمای امیدوارش به سمت لویی برگشت و نگاهش کرد. "درسته...بیب؟"

گلوی لویی خشک شد. البته که هری این کارو میکنه! و البته که لویی از این کار خوشش اومد.

این اولین باری بود که هری با این لقب های محبت امیز صداش میزد. لعنت بهش.

لویی با بداخلاقی گفت: "اره خوش میگذره."

هری با لبخند همیشگیش سمت فیون برگشت: "خیله خب، ما حدودا ساعت ۱۲:۳۰ میریم. تا اون موقع اماده باش."

فیون خندید. "مشکلی نیست. من باید برم اما بعدا میبینمتون. " از جاش بلند شد و برای لویی و هری دست تکون داد. اما تنها کسی که جوابش رو داد هری بود.

Skin [L.S](Persian Translation)Where stories live. Discover now