1:01 صبحدید لویی:
"اون حرومزاده ی فاکی."
"من می کشمش." زیر لب گفتم. میدونستم هری خوابش برده. موهاش رو ناز کردم و پشت گردنش رو به نرمی بوسیدم.
"اون تیکه ی گوه بهتر میدونه که هری رو لمس نکنه. اون حتی اجازه نداره با هری حرف بزنه. اشغال ادب نداره."
حس میکردم چشمام داره بسته میشه اما قبلش توی گوش هری زمزمه کردم: "من همیشه ازت مراقبت میکنم. مهم نیست چی بشه."
این قول رو قبلا به خودم داده بودم اما بلند گفتنش حس بهتری داره.
دید هری:
بیدار شدم انگار که هیچ کدوم از اتفاق های دیروز اتفاق نیوفتادن. طراف اتاق رو نگاه کردم و لویی رو ندیدم. و یهو رفتم روی مود استرس همیشگی... لویی کجاست؟
بلند شدم و پاهام رو توی دمپاییم فرو کردم. کنارم روی میز یه یادداشت و یه ساندویچ نصفه بود.
"هری، متاسفم اما اون حرومزاده میدونه چی منتظرشه. باید حسابشو برسم.
دوست دارم.
لویی."
نه نه نه! لویی نباید به خاطر من بره زندان لعنتی. فاک فاک فاک...
گوشیم رو برداشتم و شماره ش رو گرفتم. خداروشکر جواب داد.
"هی هر-"
"نکن... خواهش میکنم لویی." داشتم میلرزیدم. "لویی لطفا. هیچ کاری نکن."
"عشقم، اون مرد لمست کرده."
"میبرنت زندان."
"و؟ فرار میکنم!"
"چطور میتونی این کارو باهام بکنی؟ چطور جرات کردی بعد از اینکه بهم گفتی دوستم داری ترکم کنی." کاملا داشتم داد میزدم.
"هری تو باید درک کنی که کاری که اون مرد کرد-"
"من میدونم کاری که کرد اشتباه بود، اما تو باید بیخیالش شی. پلیس همین الان هم اون مرد رو میشناسه و کنترلش میکنه." میدونستم پلیس این کارو نمیکنه اما مجبور بودم لویی رو عقب نگه دارم.
"هری." لویی خسته گفت.
"لطفا به خاطر من... به خاطر من." چشمام رو بستم. "به خاطر ما."
یه اه غلیظ توی گوشم شنیدم.
"باشه."
خیلی اروم لبخند زدم.
"اما اگر دوباره این اتفاق لعنتی بیوفته قسم میخورم ساکت نمیمونم."
"قبوله."
میدونستم لویی یه شیر اماده ی حمله بود اما فعلا ارومش کردم. میدونستم این برای نگه داشتن طولانی مدتش کافی نبود.
و اگر فقط میدونستم. لویی هیچ قولی نداد.
دید سوم شخص:
"من فقط نمیفهمم." فیون گفت. "چرا کارداشیان ها اینجورین؟ اونا فقط به خاطر معروف بودنشون معروفن!"
فیون، لویی و هری تصمیم گرفته بودن تا باهم برن سینما. در حالی که قدم میزدن پوستر فیلم های اون شب رو نگاه میکردن.
"نمیدونم اما اونا به طرز فاکی ای منو میترسونن." لویی گفت و هری ریز ریز خندید.
اونا با انتخاب یه فیلم ترسناک داخل سالن رفتن و پاپ کرن گرفتن و اون رو بین خودشون گذاشتن. هری وسط نشسته بود.
وسط صحنه ای که یه زوج در حال کشته شدن بودن لویی به سمت هری خم شد: "هی...خوبی؟"
"اره...فقط یکم احساس میکنم سردرد دارم." هری گفت و پیشونیش رو ماساژ داد.
"اگه بخوای میتونیم بریم."
"نه. خوبم." هری گفت. "فقط احتیاج دارم برم دستشویی." و بلند شد. لویی هم همینطور.
هری برگشت و اروم زمزمه کرد. "خودم میتونم برم. من یه بزرگسالم."
"اما-"
"کونتو بذار روی اون صندلی و فیلمت رو ببین." هری گفت و لویی نشست. "مرسی. زود برمیگردم."
سریع وارد دستشویی شد و کارش رو کرد. دستاش رو شست و حس کرد کسی پشت سرشه. به ایینه نگاه کرد و هین کشید.
"سلام. دلتنگم شده بودی؟"
__________________________
YOU ARE READING
Skin [L.S](Persian Translation)
Fanfiction[Completed] هری بیماری Haphephobia (فوبیای لمس شدن و لمس کردن) داره. اون از لمس کردن و لمس شدن امتناع می کنه. لویی هم اتاقی جدیدشه که فقط می خواد از مرز دستکش هاش عبور کنه. و شاید هم به زودی از مرز های قلبش... ------ H a p p y E n d i n g ...