هری با نوری که توی چشمش میزد بیدار شد. بلند شد و نشست و چشماشو مالید تا پرده ی تاریک جلوی چشماش محو شه. برگشت و لویی رو دید که دستاشو روی سینه ش قفل کرده و روی صندلی با دهن باز خوابش برده.هری با خودش فکر کرد لویی خیلی کیوتهههه.
هری ناگهان حس کرد ته گلوش میخاره و نیاز داره عطسه کنه و خیلی سریع عطسه ی بلندی کرد که باعث شد چشمای لویی باز شه.
لویی چشماشو درشت کرد و سریع از رو صندلیش پرید و رو به روی هری ایستاد. قلبش توی دهنش میزد، نمیدونست چی بگه و نگران بود.
"خوبی هز؟" نگرانی توی چشمای ابی خوشگلش موج میزد و هری بیشتر از این نمی تونست راضی باشه.
"من- من خوبم. فقط یکم درد دارم.گ هری نمیخواست با لویی ارتباط چشمی داشته باشه چون ناگهان یادش افتاد چه اتفاقی افتاده. «اون مرد.» همون مردی که اون شب توی رینگ اسکیت اذیتشون کرده بود و مزاحمشون شده بود.
"چه اتفاقی افتاد؟" لویی با نگرانی پرسید.
هری نگاهش رو به پنجره ی اتاق داد و با ملحفه ای که روش بود بازی کرد.
"من نمیدونم." اوه البته که میدونست! هری فقط نمیخواست لویی کله ی اون مرد رو به دیوار بکوبه و مغزش رو متلاشی کنه!
"کصشر تحویل من نده." لویی به ارومی گفت و با نگاهش به هری خیره شد انگار که درونش رو میبینه.
هری لبش رو گاز گرفت. "اون همون مرد بود."
"کدوم مرد؟"
"از اون شب- اسکیت- اون مرد هموفوبیک." هری به ارومی گفت و خشم لویی رو احساس کرد.
"اون چیکار کرد؟" لحنش التماس میکرد که دروغ نگو.
هری ساکت موند. نمیخواست بیشتر از این حرف بزنه چون نمیخواست اتفاقاتی که افتاده به خاطر بیاره.
"بهم بگو هری." لویی اصرار کرد.
هری نمیخواست حرف بزنه اما میدونست باید بگه. "عاممم اون فقط سعی داشت اذیتم کنه و" -اون لمسم کرد. اون لعنتی لمسم کرد و میدونم تو فکر میکنی من حال بهم زنم. میدونم- "و همین!"
(قسمتی که بولد شده هری توی ذهنش میگه.)لویی چشمای هری رو اسکن کرد تا ببینه راست میگه یا نه اما هری خسته بود و دیگه نمیخواست حرف بزنه. اون از لویی خسته نبود، بلکه از خودش خسته شده بود.
هری یهو گفت: "اگه میخوای میتونی بری. من خوبم." که باعث شد لویی عصبانی شه.
"مگر اینکه تو خواب ببینی!" لویی دستاشو به هم قفل کرد و روی تخت کنار هری نشست.
تنها چیزی که توی سر هری میچرخید این بود: "من بهش میگم بره چون میدونم من کثیفم و اون منو نمیخواد."
"تو باید بری."
لویی پرسید: "چرا؟"
"ما بهم زدیم. میتونی بری. نباید بهم اهمیت بدی." مغز هری کنترل زبونش رو در اختیار گرفته بود و حرف میزد. لویی فقط همونجا وایساده بود. دهنش از این حجم از دروغ هایی که هری بهش تحویل میداد باز مونده بود.
"چی-"
هری روش رو برگردوند. چشماش اشکی شده بود. صداش هنوز قوی مونده بود و باعث میشد لرزش درونش مشخص نشه. "برو."
"هری من راجع بهش فکر کردم و-"
"فقط برو! لطفا!" هری برگشت و داد زد. صداش خش دار بود.
لویی اخم کرد. "نه من هیچ گوری نمیرم. این کاریه که ما همیشه میکنیم."
"پس این قسمتمونه!"
"کصشر لعنتی!"
هری دوباره چشماش رو مالید و اهمیت نداد اگه اشکاش بریزه بیرون. "فقط برو. ترکم کن. التماست میکنم."
"چرا انقدر میخوای که برم هری؟ من به خاطر تو اینجام. تو گفتی با من خوشحالی. گفتی هیچوقت بیخیالت نشم و الان ازم برعکسش رو میخوای. این خیلی مضحکه..."
لویی به سمت هری رفت و کنارش نشست. یکم روش خم شد و صورتش رو با دستاش قاب گرفت. هری غرق لویی شده بود و اهمیت نمی داد اگر پوست لویی در حال لمسش بود. چون لویی رو میشناخت. چون عاشق لویی بود.
لویی زمزمه کرد. "من تنهات نمیذارم بیبی. من نمیرم. من خیلی زیاد دوست دارم. نمیتونم تنهات بذارم. جسمی، ذهنی، روحی به هر روشی من نمیتونم تنهایی و بدون تو ادامه بدم. حالا بهم بگو عشقم. چی شده؟ لطفا بهم بگو. قول میدم ازت عصبانی نشم. قول میدم." و اخر حرفاش یه قطره اشک از چشمش بیرون چکید. پیشونیش رو به هری که میلرزید تکیه داد.
هری بهش خیره شد. "اگه بهت بگم تو فکر میکنی من کثیفم و دیگه هیچوقت دلت نمیخواد لمسم کنی یا ببوسی و فراموشم میکنی."
"چرا همچین چیزایی میگی؟" لویی زمزمه کرد و اشک های هری رو از روی گونه هاش پاک کرد.
"چون اون مرد لمسم کرد..."
لویی چشماش رو بست تا بتونه عصبانیتش رو کنترل کنه. "چطوری؟ کجا؟" صورت هری رو محکمتر توی دستاش گرفت و محکم و عمیق و کوتاه بوسیدش.
"بازوهام و فراموش کردم که بگم افتادم و غش کردم. تو منو نمیخوای و اشکالی نداره."
"چرا اینو میگی لاو؟ تو کثیف نیستی. اگه کسی کثیف باشه اون مرد عوضی فاکی و دستای نجسشه. هیچی باعث نمیشه من ترکت کنم. مگر اینکه خودت از ته دلت بخوای. که حتی توی این موردم من ولت نمیکنم!"
هری چشماش رو بست و اجازه داد حرفای لویی تمام وجودش رو پر کنه. هری حرفای لویی رو باور کرد. اما این کافی بود که خودش رو تا اخر دنیا دوست داشته باشه؟
"دوست دارم هری." لویی به شیرینی زمزمه کرد و هری رو جلو کشید و بغلش کرد.
هری به اسمون ابی و بنفش پشت پنجره خیره شد: "منم دوست دارم..."
___________________________
حال و احوال؟
خوبین؟
تند تند دارم عاپ میکنمااا :( به من و اسکین توجه کنین😭💕بوس بهتون :(
YOU ARE READING
Skin [L.S](Persian Translation)
Fanfiction[Completed] هری بیماری Haphephobia (فوبیای لمس شدن و لمس کردن) داره. اون از لمس کردن و لمس شدن امتناع می کنه. لویی هم اتاقی جدیدشه که فقط می خواد از مرز دستکش هاش عبور کنه. و شاید هم به زودی از مرز های قلبش... ------ H a p p y E n d i n g ...