دید هری:من چندین بار بهش مسیج دادم. انگشت هام درد گرفته بود. دستکش هام رو در اوردم تا دست هام یکم نفس بکشن.
به لویی: من خیلی متاسفم.
این سه کلمه رو بار ها و بار ها بهش مسیج دادم جوری که دیگه کاملا تو ذهن رقت انگیزم حکاکی شده بود. باید چیز دیگه ای بگم بهش. فاک... چه فکری با خودم کرده بودم؟ درسته من اون حرفا رو زدم اما از ته قلبم نبود. من فقط مجبور بودم. شایدم بود... شاید برای همینه که قلبم انقدر بیشتر از مغزم درد میکنه.
بعد از اینکه گوشیم رو گذاشتم روی میز به سمت دستشویی رفتم. خودم رو توی ایینه دیدم از سیاهی دور چشمام و کبودی لبام که کار لویی نبود و همش به خاطر عصبی و نگرانی های این چند وقت اخیر بود متنفر شدم.
"تو یه احمقی." به هری توی ایینه گفتم. اما این کافی نبود.
"تو یه احمق فاکی ای هری استایلز!" سر خودم داد زدم. سرم رو توی دستام گرفتم و لپامو محکم کشیدم... اما بازم خالی نشدم.
من هنوزم همینجام.
چشمام می سوخت و دوباره به تصویرم توی ایینه نگاه کردم و پسری رو دیدم که معصومیتش گرفته شده. معصومیتی که فقط ما میدونیم چرا اسمون آبیه، یا عشق میتونه با ادما چه کارهایی بکنه. یا حتی وقت هایی که خودمون میدونیم که زیباییم. اما اون رفته بود چون سیاهی کثیفی توی ادما به وجود اومده، اما بیشترش زیر لایه ای از خامی و سفیدی پنهان شده.
فکر کنم توی سفیدیِ من یه سوراخ بزرگ رو به جهان سیاه رو به روم باز شده.
ناگهان صدای پیام گوشیم رو شنیدم و تا جایی که میتونستم سریع به سمتش دوییدم چون فکر میکردم لوییه.
مامان: سلام عزیزدلم.
با عصبانیت غریدم و گوشیم رو روی تخت پرت کردم. من به مادری که عشق رو جوری نابود میکنه که انگار کار همیشگی فاکیشه احتیاجی ندارم. این خیلی رقت انگیزه.
به مامان: همش تقصیر توعه...
تایپش کردم اما ارسال نکردم. اما بعدش فکر کردم که باید این کارو بکنم چون بعدا فکر می کنه این اتفاقات تقصیر لوییه و لویی ناراحتم کرده. حالا اون فکر میکنه من گم شدم یا همچین چیزی. و من پیام های بعدی که برام ارسال می شد رو نادیده گرفتم...
______________
به سمت کلاس راه افتادم چون دیگه نمیتونستم تنهایی رو تحمل کنم. تنها چیزی که بهش فکر میکردم لویی بود و لویی. نمیتونستم از فکرش بیرون بیام. مستقیم به سمت کلاس رفتم و روی صندلی همیشگیم که کنار لویی بود نشستم.
به اطرافم نگاه کردم. همه چی مثل قبل بود. به جز حضور لویی...
بعد از تموم شدن کلاس به سمت ناهارخوری رفتم. جایی که قرار بود فیون رو ببینم چون امروز به طرز اذیت کننده ای اصرار میکرد که همو ببینیم. منم انرژی مقاومت کردن نداشتم پس فقط گفتم باشه.
مستقیم به سمت میزی رفتم که کنار پنجره بود. خودم رو یه گوشه قرنطینه کردم تا فیون برسه.
و این وقتی بود که اونو دیدم...
همون مردی بود که من و لویی رو توی رینگ اسکیت "کونیای گی" صدا زده بود.
دلم از نگرانی به هم پیچ میخورد. اون چرا اینجا بود؟ دنبال من میگشت؟ یا لویی؟ خداروشکر لویی اینجا نیست وگرنه قطعا دعواشون میشد و به هم اسیب میزدن.
حس می کردم نگاه یه نفر پشت گردنم رو میسوزونه. شایدم پارانوید شدم. فقط دعا میکنم فیون باشه.
سرم رو پایین انداختم و سعی کردم خودم رو مشغول نشون بدم. اما حواسم پرت استین های لباسم شد که سه چهارم پوستم رو نپوشونده بود. دستکش هامو به هم مالیدم تا یکم گرم شم اما فایده نداشت. هنوزم سردم بود.
همون موقع بود که ضربه ی دستی به سرشونه م رو حس کردم.
نه نه نه نه!
"هی تو!"
برگشتم و مرد رو دیدم که بهم خیره شده. انگار من طلسمش کرده بودم و اون مچم رو گرفته بود. اون همچنان بهم خیره شده بود و من دیگه نمیتونستم تحمل کنم. نمیتونستم.
ساکت موندم. نمیخواستم بیشتر از این عصبانیش کنم. فقط نادیده بگیرش. اون هیچ کاری نمیکنه. فیون الان میرسه.
"دارم با تو حرف میزنم." مرد بهم نگاه کرد پس من به سمتش برگشتم.
"ب- بله." چند نفر بهمون نگاه می کردن اما جلو نمیومدن چون من از همه ی دنیا جدا بودم.
"تو دوست پسر اون حرومزاده ای. اونی که میخواست منو بزنه."
چیز هایی که مرد اشتباه گفت:
1- من و لویی بهم زدیم. و این تقصیر من بود.
2- نمیخواست. در واقع زد!"دارم با تو حرف میزنم!" و همون موقع بود که بازوم رو گرفت. پوستم. از این متنفر بودم. میدیدم پوستش با پوستم تماس داره. پوستش روغنی و سخت بود. از بینیم عمیق نفس کشیدم چون واقعا داشتم عذاب می کشیدم.
چشمام رو حس میکردم. همینطور گوشام و مغزم. همه ی بدنم از ترس می سوخت. اخرین چیزی که شنیدم صدای داد فیون بود و اخرین چیزی که دیدم دو تا چشم هیولای رو به روم بود.
بهم بگو چرا گل هامون رو تنها ول میکنیم و انتظار داریم بدون عشقمون دووم بیارن و زیبا بمونن؟
_________________________
YOU ARE READING
Skin [L.S](Persian Translation)
Fanfiction[Completed] هری بیماری Haphephobia (فوبیای لمس شدن و لمس کردن) داره. اون از لمس کردن و لمس شدن امتناع می کنه. لویی هم اتاقی جدیدشه که فقط می خواد از مرز دستکش هاش عبور کنه. و شاید هم به زودی از مرز های قلبش... ------ H a p p y E n d i n g ...