25.

882 214 9
                                    


لویی گفت "همه چیز تحت کنترله. دیگه هیچوقت لازم نیست نگران اون یارو باشیم."

"خوبه." هری لبخند زد و دستش رو دور کمر لویی برد. اون ها با هم به سمت مغازه می رفتن تا برای اخر شب و فیلم دیدنشون کمی اسنک بگیرن.

مغازه تقریبا خالی بود چون ساعت 8:30 بود و مغازه ساعت 9 تعطیل می شد.

"چیپس، پاپ کرن، و نوشابه توی لیسته." لویی گفت و کارتش رو در اورد. هری جهت مخالف لویی رفت. لویی چشماش رو با مسخرگی چرخوند و وقتی هری سرش با چیز های دیگه گرم بود لویی به سمت چیزهایی که لازم داشتن رفت.

بعد از گرفتن همه ی چیزهایی که لازم داشتن لویی به سمت جایی که هری مشغول بود رفت و توی راهرو یواشکی هری رو دید زد.

اون بخش وسایل کودک بود.

قلب لویی تند تر از همیشه زد و با استرس پیرسینگ لبش رو توی دهنش برد.

هری به لباس کوچولوی توی دستش لبخند می زد و عروسک کوچیکی که روش نوشته شده بود "دوست دارم بابایی" توی دست دیگه ش نگه داشته بود.

هری وقتی صدای پاهای لویی رو شنید سرش رو به سمتش برگردوند. وقتی لویی نزدیک تر شد هری اتوماتیک وار سرش روی شونه ی لویی گذاشت و اه کشید.

"اینا خیلی کیوتن." هری دست های پر از وسایل بچگونش رو جلوی لویی گرفت و بهش نشون داد.

لویی موافقت کرد. "اره. واقعا هستن."

هری رویا پردازانه گفت: "کاش می تونستم حامله بشم و بچه داشته باشم. شرط می بندم بهترین مادر دنیا می شدم."

و لویی تقریبا سکته کرد. "صادقانه تو بهترین مادری می شدی که کسی میتونست داشته باشه. و البته که منم بهترین بابا میشدم." در واقع اون ها هیچوقت راجع به اینده حرف نزده بودن اما طبیعتا میدونستن که توی اینده ی دور با هم خواهند موند.

هری به لویی لبخند زد و سرش رو جلو برد تا لب هاش رو ببوسه. و البته که لویی موافق بود و سر و صداهای خیس تولید می کرد که باعث شد هری عقب بکشه. "عوضی!"

لویی نیشخند زد و به قفسه ی لباس ها نگاه کرد. "اوممم. میگم، اگه بخوای میتونیم واسه بچه دار شدن تلاش کنیم."

و این حرف باعث شد چراغ های زیادی توی چشمای پسر مو فرفری روشن شه.

پسر سرش رو از شونه ی لویی بلند کرد و ناگهان گفت "من نمیخوام که بچه م مثل من عذاب بکشه. من دعا میکنم که اون مجبور نباشه مثل من زندگی کنه. من میدونم... بعضی وقتا نرماله که ناراحت باشن اما من فقط... امیدوارم که بچه م یا بچه هام اونقدری که من گریه کردم گریه نکنن. من نمیتونم تحمل کنم لویی."

لویی فرشته ی احساساتیش رو بغل کرد. "اشکالی نداره لاو. هیچ اشکالی نداره اگه اونا بعضی وقتا گریه کنن. اره این واقعا مضخرفه اما اونا بزرگ میشن تا ادم های بهتری بشن. و اگه هیچ اشکی نداشته باشن پس خداروشکر. اما از الان و تا همیشه و تا وقتی که توی بغلمون باشن ازشون محافظت می کنیم و همین کافیه."

هری سر تکون داد. "اره."

"کامان. بریم خونه تا روی تخت لم بدیم و خوراکیامونو بخوریم." خندید و هری دنبالش راه افتاد.

وقتی به خوابگاهشون رسیدن همه چیز رو اماده کردن و شروع به خوردن چیپس ها کردن و هری چند تا جوک گفت.

صدای نوتیفیکیشن گوشی هری که نشون دهنده ی تکست بود بلند شد.

هری نادیده ش گرفت که باعث شد لویی بپرسه. "چرا جواب نمیدی؟"

هری گفت "چون دارم با تو خوش می گذرونم." و خودش رو به لویی چسبوند. "و خیلی ارامش بخشه."

لویی چشماش رو چرخوند. "من جواب میدم. از اونجایی که فیون همیشه تو دستشویی گیر می کنه ممکنه خودش باشه." و دستش رو دراز کرد و گوشی هری رو از روی میز کنارش برداشت.

و پیام رو دید.

ناشناس:
ما باید حرف بزنیم. همین حالا.

_________________________
Happy friday...
mhd3_mb0odi

Skin [L.S](Persian Translation)Where stories live. Discover now