"رفیق. " زین گفت و سعی کرد لویی رو اروم کنه. "اروم باش."لویی و زین توی کافه ی دانشگاه روی صندلیای ردیف وسط نشسته بودن.
"نمیتونم."
زین چشماشو چرخوند و ابروش که پیرسینگ داشت رو بالا انداخت. "هری از این خوشش میاد. بهم اعتماد کن. تو خیلی برای این زحمت کشیدی."
"خدایا. من فقط نمیتونم کنترلش کنم..." لویی حرفش رو قطع کرد وقتی هری با خجالت کنارش نشست و گفت:
"چیو نمیتونی کنترل کنی؟" اون کاملا شبیه بامبی بود وقتی خیلی کیوت موهاشو تکون میداد. و لویی براش میمرد.
به طرف زین برگشت وقتی شنید که میگفت:
"لویی نمیتونه کراش خیلی بزرگش روی تو رو کنترل کنه. " زین جوری زمزمه میکرد که انگار لویی اونجا نبود. لویی و هری جفتشون قرمز شدن که باعث نیشخند زین شد.
لویی گفت: "خفه شو زِن." اون میدونست این زین رو عصبانی میکنه که کرد! چون همون لحظه دست زین به کله ش برخورد کرد و لب زد موفق باشی. گرچه خیلی هم از قهرش جدی نبود.
کمی بعدش هری و لویی در حال خوردن ناهارشون بودن.
لویی سکوت رو شکست: "متاسفم. نمیخواستم باعث شم احساس ناراحتی بکنی-"
هری لبخند زد: " ناراحت نشدم. من فقط- من نمیدونم- نمیدونم چی بگم." و فرفری هاشو خاروند و دستاشو گذاشت روی رون پاش.
لویی دستاشو دنبال کرد و طبق غریزه خواست که دستای هری رو توی دستاش بگیره اما هری دستاشو یکم عقب کشید.
اما بعدش ریلکس شد وقتی لویی گوشه ی دستش رو گرفت و با شستش نوازشش کرد.
لویی لبخند زد: "میخواستم ازت بپرسم اگه عامممم دوست داری یکشنبه بریم بیرون؟" لویی برای پرسیدن این سوال کل هفته رو برنامه ریزی کرده بود. زودتر نپرسیده بود چون از پس زده شدن میترسید.
هری به پایین جایی که دستاشون بهم وصل میشد نگاه کرد و با ناراحتی اه کشید: "نمیتونم."
قلب لویی شکست: "چرا؟"دست هری رو که توی دستش بود فشار داد که باعث شد هری یکم عصبی شه.
"دستمو انقد محکم فشار نده." هری غر زد. لویی دست هری رو ول کرد اما یهو عصبی شد.
"چرا نمیتونی؟" دستاشو به هم گره زد و به سمت هری خم شد.
"چون... من نمیدونم. من فقط-" اه کشید: "حس میکنم اتفاق اون شب دوباره تکرار میشه و من فکر میکنم هنوز برای خارج شدن از این دنیایی که بهش عادت کردم اماده نیستم."
"پس تو ترجیح میدی اخر هفته ت رو توی خوابگاهت بگذرونی و تمام زندگیت از همه چی بترسی به جای اینکه با من بیای بیرون و بهم اعتماد کنی و منو همینجوری که هستم قبولم کنی؟ " لویی تند تند پشت هم میگفت و کلمات اخرش رو لرزون و ترسیده به زبون اورد. لویی کاملا خارج از کنترل رفتار میکرد. دوباره مشکلش داشت خودش رو نشون میداد.
هری خودش رو یکم عقب کشید و به سمت لویی برگشت. "منظورت چیه من قبولت نکردم؟"
"من حس میکنم تو داری منو میپیچونی بخاطر اینکه من فقط منم! و چیزایی-"
چشمای هری خیس شد. "اگه نمیتونی ببینی که من تورو همینجوری که هستی قبولت کردم و بخاطرت دارم خیلی سخت تلاش میکنم پس برو و خودتو به فاک بده! " صدای نرمش با کلمات اخرش خش دار شده بود و بعد از جاش بلند شد و غذای نصفه ش رو روی کانتر گذاشت و بلاخره...رفت.
هنگام انجام دادن همه ی این کارها لویی همونطور عصبانی همونجا نشسته بود. اما حالا دستاش رو توی موهاش فرو کرده بود و به این فکر میکرد: " من همیشه همه چیزو خراب میکنم. مریضی فاکینگ احمق." بلند شد و غذاش رو توی سطل زباله پرت کرد. یه صحنه ی بزرگتر نسبت به رفتن هری ایجاد کرد.
اطراف رو نگاه کرد: " به چه فاکی نگاه میکنین؟" همه ی چشم ها از روش برداشته شد و همه به کار خودشون برگشتن. لویی اه کشید و به سمت خوابگاه راه افتاد.
فردا صبح درحالی که شب قبلش هری پشت به لویی خوابش برد لویی با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد.
بلند شد و کمرش رو مالید. خمیازه ی ارومی کشید. دندوناشو مسواک زد و وقتی برگشت تو اتاق تخت هری رو خالی و مرتب دید.
لویی یه تی شرت و شلوار پاره و تنگ پوشید با ونس های مشکی همیشگیش.
میخواست بره و از هری معذرت خواهی کنه بخاطر رفتار احمقانه ش اما هیچ راهی نداشت! لویی اصلا نمیخواست هری اون نگاه سرد و کشنده ش رو تحویلش بده اما نمیتونست. چون اون هری بود و هری هیچوقت همچین رفتاری با لویی نداشت.
لویی همه ی جای دانشکده رو دنبال فرشته ی چشم سبز گشت تا بلاخره پیداش کرد و خشکش زد.
هری دقیقا رو به روش بود. توی محوطه ی کتابخونه وایساده بود.
اما تنها نبود.
یه پسر با موهای مشکی. شاید چشمای رنگی. داشت میخندید.
وچیزی که قلب لویی رو مچاله میکرد این بود که هری هم داشت باهاش میخندید! بدون هیچ توجهی به اطرافش.
لویی به سمتشون رفت و و باعث شد خنده ی هردو پسر قطع شه. هری بهش نگاه کرد اما سرش رو پایین انداخت و به دستکش هاش زل زد. پسر نگاه ناشناس و منتظرانه به لویی انداخت تا خودش رو معرفی کنه. چون لویی بدون هیچ حرفی به اون غریبه زل زده بود و این یکم عجیب بود.
لویی لبخند زد و ابروش رو بالا داد: " هی هری. این دوستت کیه؟ " لویی میخواست این پسر غریبه رو بشناسه.
هری کاملا از وضعیت ناراضی به نظر میومد.
پسر متعجب بود اما بالاخره لبخند زد و سرش رو تکون داد که باعث شد گوشواره ی گوش راستش توی نور بدرخشه.
"اوه من فیونم. از اشناییت خوشبختم."لویی با غرور جواب لبخند فیون رو داد و باهاش دست داد. "اوه باشه. خب منم دوست پسر هریم."
____________________________
YOU ARE READING
Skin [L.S](Persian Translation)
Fanfiction[Completed] هری بیماری Haphephobia (فوبیای لمس شدن و لمس کردن) داره. اون از لمس کردن و لمس شدن امتناع می کنه. لویی هم اتاقی جدیدشه که فقط می خواد از مرز دستکش هاش عبور کنه. و شاید هم به زودی از مرز های قلبش... ------ H a p p y E n d i n g ...