[ ۷ سال بعد]
"پاپا، من خونهام."
جولن کوچولو فریاد زد به سمت آشپزخانه دوید، جایی که عزیزترین دوستش منتظرش بود.هری آشپزیش رو متوقف کرد، گذاشت غذا قبل از خوردنش گرم بشه و صورتش میزبان لبخند گرمی شد.
"سلام عزیزم، مدرسه چطور بود؟" زانو زد تا دخترش رو به آغوش بکشه."خوب، من واسه امتحان ریاضیم یه A گرفتم."
گفت ولی بعدش صورتش کمی افتاد، "ولی بابا جواب تماسم رو نداد."قلب هری افتاد، "کِی بهش زنگ زدی؟"
"دقیقا بعد از مدرسه، تا بهش درمورد امتحان بگم ولی..."
"برو پشت میز بشین، غذای تورو میدم و بعد بهش زنگ میزنم، باشه؟" هری به دخترش اطمینان داد وقتی اون نشست تا مرغ و خوراکش رو بخوره. پاهاش با دلواپسی تکون میخورد، که با عقل جور در نمیاومد اگه ترسیده بود، ولی سوالی نپرسید و اونجا رو ترک کرد.
از کنار عکسهاشون گذشت، عکس دستهجمعی خانوادهشون، خودش و لویی با مدرکهاشون، ولی مهمترینش به سرپرستی گرفتن جولن تاملینسون.
ازدواج نکرده بودن ولی تصمیم گرفته بودن که تاملینسون برای جولنِ دوستداشتنی و باارزششون خیلی مناسبه.
با شماره لویی تماس گرفت، ولی نتیجهای نداشت. ترسیده بود، چون لویی همیشه تماسهاش رو جواب میداد یا بهش درباره تا دیروقت بیرون موندن هشدار میداد.
به آشپزخانه برگشت ولی جولن رو پیدا نکرد.
"چه اتفاقی داره میوفته؟"
همون لحظه بود که شنیدش
Look at the stars
Look how they shine for you
And everything you doبه سمت هال قدم برداشت و معلومه که لویی روی زانوهای لعنتیش بود و جولن کنارش ریزریز میخندید.
شکه شده بود و فاصلهای با گریه کردن نداشت. اخیرا خیلی احساساتی شده بود، واقعا نمیشد سرزنشش کرد.
"پاپا، گریه نکن."
جولن روبهروی پدرش ایستاد و بازوهای کوچکش رو دور پاهاش حلقه کرد."هری من عاشقتم، عاشق جولن ام. من عاشق خانوادهمونم. زندگیم مقدر شده که با شما و خانوادهام باشه. من چیزی نمیخوام جز اینکه کنارت باشم وقتی که ستارهها برات میدرخشن."
هری بله رو گفت و لویی رو به سختی به آغوش کشید و انقدر گریه کرد که مجبور به نشستن شد.
با دستهای لرزان و کمک لویی حلقه رو انداخت و بوسیدش.
جولن غر زد، "ایووو!"
"باید این رو بیشتر خاص میکردم ولی فقط نمیتونستم براش صبر کنم."
"خیلی دوستت دارم."
"من بیشتر دوستت دارم."
همهشون تو آغوشِ هم فرو رفتن و جایی توی کابینت هری، دستکشهاش درخشید.
دیگه بهشون نیاز نداشت. فقط به افراد اونجا نیاز داشت که کنارش باشن و و چندتا بچهی دیگه.ولی برای الان، اون عاشق لویی بود و لویی هم عاشقش بود.
این تمام چیزی بود که بهش احتیاج داشتن. خودشون و خانوادهی کوچکشون.
-پایان-
________________________________
و این هم از پایان اسکین و اخرین ترجمه ی من.
کلی سختی کشیدیم تا بوک تموم شد، ولی بالاخره تموم شد.همونطور که میدونین بوک اول تو یه پیج دیگه بود، اما بنا به دلایلی منتقلش کردم اینجا، پس از همه ی کسایی که چه تو بوک اول، و چه اینجا کامنت میذاشتن و ووت میدادن تشکر میکنم.
امیدوارم که لذت برده باشید.
ترجمه ی دو چپتر اخر هم کار مترجم تیممون بود، خیلی ممنونم ازت.💚
@P_mayneشب و روزتون بخیر.
_محد
YOU ARE READING
Skin [L.S](Persian Translation)
Fanfiction[Completed] هری بیماری Haphephobia (فوبیای لمس شدن و لمس کردن) داره. اون از لمس کردن و لمس شدن امتناع می کنه. لویی هم اتاقی جدیدشه که فقط می خواد از مرز دستکش هاش عبور کنه. و شاید هم به زودی از مرز های قلبش... ------ H a p p y E n d i n g ...