اونجا نشسته بودم.
به خودم فکر ميكنم که چقدر احمق و ضعيفم که حتی به اين پارتی اومدم، واقعا هری؟ یک هفته از كالج گذشته، و در برابر اخلاقیات خودم سرکوب شدم؟
دیوانه ام؟
به دستكش هام و فرش زيرم كه سفيد ريش دار بود خيره شدم. وقتی لويی كنارم نشست حواسم پرت شد.
"خوش می گذره؟" لويی خنديد. متوجه ناراحتيم شد. "بیا. برا نوشيدنی اوردم."
"منو به پارتی اوردی و بهم نوشيدنی الكلی ميدی؟ همرنگ جماعت شدن افتضاحه" با خودم زمزمه كردم. لويی خنديد.
"اين فقط يكمه." لبخند زد و به لیوان کلاسیک قرمزی که به فاجعه ختم می شد اشاره کرد.
"من همینجوری راحت ترم." ليوان رو از جلوی چشم هام دور كردم و نگاه مستقيمم رو به زمين نگه داشتم. "احتمالا ازش بگذرم. "
"هی، مشكل چيه؟ من فقط می خوام حالت رو بهتر كنم." اون جوری گفت که انگار داره حقیقت رو میگه. ها!
"چه حالی؟ حال سكس یا حال خوردن مشروب يا "بیهوش شدن؟ نه مرسی."
"تو اومدی پارتی." زود جواب داد.
"اومدم چون..."و پیش خودم کاملش کردم."اومدم چون گفتی كه برام يه دستكش جديد ميخري، نه بخاطر این، مهربونی پشت اين کارت."بهش خيره شدم.
اما بعدش قلبمو شكوند.
"كی به اون دستكش های فاکی اهمیت میده؟" گفت و از جاش بلند شد اما ایستاد مثل اينكه ميدونست كه نباید اینکار رو میکرد اما کرد.
من رو يه ذره بيشتر شکست، يه ذره عميق تر، و یه ذره دورتر. چرا پسرا وقتی حرف ميزنن مثل فرشته ان و بعدش معلوم میشه شيطانی ان تو لباس فرشته؟ من لايق اينم؟
بی سر و صدا اونجا نشستم، انگار درست وقتی فكر ميكردم ميتونه روحم رو تعمير كنه اون رو پاره کرد. من رو بی عقل و ساده لوح فرض کنین اما این چیزیه که میشی وقتی به مهربونی عادت نداری و یهو اونا نقاب هاشون رو برميدارن.
صندلی كنارم خالی بود. دورم هنوز سر و صدا بود اما حواس همه پرت بود. دلم می خواست یه جای دیگه باشم، اما نمی تونستم.
شروع به گريه كردم. چون... چون فكر می كردم كه اون يه چيز جديد با خودش میاره، يه چيزی مثل گل یا همچین چیزایی. همه چیز خوب میشه.
نه، چيزی كه به جاش گرفتم، همه اش گلبرگ های خشک شده و برگ های مچاله شده بود.
من اونجا نشستم، يه اشک صورتم رو لمس كرد و پايين اومد. اون رو با دستكشم پاک كردم. هری احمق.
بلند شدم و رفتم. اتاقم از اونجا خيلی دور نبود. از خودم متشكرم كه مسير رو يادم مونده بود.
اروم راه رفتم، یکمم فین فین می کردم. سرما خوردگی و اشک اصلا تركيب خوبی نيستن. تنها چيزی كه دارم ابريزش بينيه و موهام صورتم رو پوشونده بود.
اميدوار بودم لويی بهش خوش بگذره. چجوری اينقدر سريع ميشه عاشق يه نفر بشی زمانی كه اونا كارای خيلی کوچیکی برات انجام ميدن و حتی وقتی اونا اشكت رو درميارن، برات سخت باشه که عقب بکشی و خودتو جمع و جور کنی؟
روي تختم فرود اومدم و روزم تموم شد.
************
وقتی لویی شروع به كار كرد ساعت ٩ صبح بود. شايد اين برای كلاس های بازيگری اش بود.
بلند شدم و چشم هام رو ماليدم. صدای اب و مسواک زدن رو می شنيدم. زمانی كه برگشت و من رو ديد اخمش از صورتش پاک شد. پشيمونی و هنگ اور صورتش پر كرد. من نمی تونستم تشخیص بدم كدوم بیشتره، پس هر دوتاش توی قیافش مشخص بود. به هر حال صورتش پر از بولشت بود.
"متاسفم هری." لويی گفت.
دوست نداشتم بهش گوش بدم.
"مشكلی نيست." و يه لبخند زوری زدم.
"نه.هست." با تحكم گفت."هست، حالم از خودم بهم می خوره."
ميدونه من چه حسی دارم. واو.
بهش نگاه كردم، می خواستم بهش اسيب بزنم، يا اينكه حداقل سعيمو بكنم. " نگران نباش، من عادت دارم." احساس افتخار كردم وقتی صورتش با بدبختی و تنفر جمع شد و همه چيزايی كه يک شخص براي انتقام می پذیره.
"نه، هر-" سعیش رو کرد.
"با من صحبت نكن، چون اگه اين كارو انجام بدی همه چیز بدتر ميشه. من بدتر میشم." زمزمه كردم. "نكن."به سمت در حركت كردم و سرانجام اتاق رو براي كلاسم ترک كردم.
يک هفته. یک هفته ی فاكی. من از همین الان شکستم.
_____________________________________
سلام.
ووت و کامنت یادتون نره.🥺
mhd3_mb0odi
YOU ARE READING
Skin [L.S](Persian Translation)
Fanfiction[Completed] هری بیماری Haphephobia (فوبیای لمس شدن و لمس کردن) داره. اون از لمس کردن و لمس شدن امتناع می کنه. لویی هم اتاقی جدیدشه که فقط می خواد از مرز دستکش هاش عبور کنه. و شاید هم به زودی از مرز های قلبش... ------ H a p p y E n d i n g ...