یک هفته از کالج گذشته بود و چیز غیر قابل اجتنابش؛ پارتی های متعدد بود.
من كسي نبودم كه بيرون بره و نوشيدنی بخوره و سيگار بكشه تا از مشكلاتش دور بشه. يا حقيقتا شاد باشه. من فقط....همچين ادمی نبودم. من معمولا ترجیح میدم توی خونه بمونم و شب و روزم رو با مطالعه بگذرونم.
اما این دفعه نظرم عوض شده بود. من باید از اینجا بیرون می رفتم وگرنه هيچ دوستی پیدا نمیکردم. بنابراين بخاطر همینه که الان، روی مبل بين گروهی از مردم که شب ها به فکر سکس ان و یه پسر پر مو نشستم. من پیشنهاد لویی رو قبول کرده بودم وقتی خدا اونو فرستاد.
«فلش بک»
نفسمو حبس كردم و وارد يه اتاق بزرگ پر از نوجوان و بزرگسال شدم.
كالج.
بين رديفی از ادما كشيده شدم اما خيلی سريع راهم رو به وسط اتاق پيدا كردم. دستكش هام بخاطر چشم های یخ زده هم كلاسيام که منو دنبال ميكرد عرق کرده بود. كنار دختری كه با افتخار ادامس ميخورد و دختر دیگه ای که دامنی تا مچ پاش پوشيده بود نشستم . اه..
بوي تنوع تو اجتماع...
وسیله هام رو که شامل مجله هام، هايلايتر، و یه خودكار بودن از کیفم خارج كردم، تئاتر وسایل زيادی نمی خواست.
وقتی گذاشتن همه چيز رو روی ميز تموم كردم صدای تشويق توی کل اتاق پیچید. سرمو بالا گرفتم و هم اتاقيم رو پيدا كردم، لويی و تقریبا چهار نفر ديگه كه با استايل های مشابه به سمت پله ها میومدن.
سرمو انداختم پايين چون نمی خواستم با هيچ کدوم از اون مسخره های بی مزه چشم تو چشم بشم. شروع كردم به خط خطی کردن اسمم و تاريخ توی يكی از كاغذهای چرک نويسم.
همون موقع يه چيزه به پشت سرم خورد. به پایین نگاه کردم و يه هواپيمای كاغذی پیدا کردم. كنجكاو شدم. بازش كردم و يه نوشته در هم بر هم پيدا كردم:
«چی؟! الان دیگه منو در حد خودت نمی دونی؟حتی سلام نكردی. چه شرم اور.»
به پشت سرم نگاه كردم، البته، لويی با نيشخند داشت نگاهم ميكرد. با دستکش هام به سمتش دست تکون دادم. اما همون موقع يكی از دوست هاش پرسید: " این دیگه كدوم خریه؟" لويی بدون اينكه عذر خواهی كنه يا چيزی با شوخی مشت ميزنه به شونش.
نااميد شدم، به سرعت برگشتم و سرم رو پايين انداختم. يک لحظه، احساس خوبی داشتم، اما بعد انگار هيچی نيستم.
یکم بعدتر اون روز، خودم رو درحالی پيدا كردم كه روی تخت دراز كشيده بودم و "اتللو" ميخوندم. اين وظيفه اختصاص شده براي امروز و سه شنبه ی بعدیه.(يه هفته بعد از امروز).
جایی بودم که اتللو داره دزمونا رو خفه ميكنه که در اتاق به ارومی باز شد. تنها نور اتاق چراغ خواب من بود. بنابراين من نميتونستم خيلی خوب ببينم، اما ميدونستم كه اون لويی بود.
YOU ARE READING
Skin [L.S](Persian Translation)
Fanfiction[Completed] هری بیماری Haphephobia (فوبیای لمس شدن و لمس کردن) داره. اون از لمس کردن و لمس شدن امتناع می کنه. لویی هم اتاقی جدیدشه که فقط می خواد از مرز دستکش هاش عبور کنه. و شاید هم به زودی از مرز های قلبش... ------ H a p p y E n d i n g ...