بعد از اينكه لويی اعتراف كرد و به معنای واقعی كلمه، قلبم رو با كلمات شاعرانه ی خودش به هم چسبوند، همچنان مثل سنگ بودم. و بعدش زمزمه كردم:"می خوای چی جوابت رو بدم؟"
"مجبور نيستی چيزی بگی، فقط بهم نگاه كن."
"به حرف احتیاج نداری؟"
"چرا دارم. بخاطر همین دارم به چشم های سبزت نگاه ميكنم."
"اما اونا چيزی نمی گن."
"نه. اونا همه چيز رو می گن."
" چی میگن؟" و به چالش كشيدمش چون تمام كاری بود كه می تونستم انجام بدم.
"دارن میگن من دارم غرق ميشم."
"درسته." نمی خواستم دروغ بگم.
"ميدونم."
"اما من نميخوام تو نجاتم بدی."
"چرا نه؟"
"چون تو يه بار برام یه غریق نجات پرت كردی، اما کشیدیش عقب. یه احساسی بهم میگه ديگه اینکار رو نمی کنی. شايد به سمتم بگیریش....ولی فقط همین."
"فاک به غریق نجاتی که فرستادم. من خودم ميپرم تو اب و تو رو می کشم بیرون."
"اين غير ممكنه. وقتی دارم غرق میشم، وحشت میکنم، پس به عنوان حامی از تو استفاده ميكنم، ممكنه تو رو هم غرق کنم. من اينو نميخوام. غرق شدن خودم کافیه."
"اين چرته."
خسته شده بودم. "لويی، خستم و خوابم مياد، ميخوام اين مقاله رو در اسرع وقت تموم کنم. دوست دارم دست از گفتن چیزای بی فایده بردارم و كارم رو ادامه بدم."
"خيلی خب، اما من صبر ميكنم."
"برای؟"
"زمانی كه منو ببخشی."
چرا اون هميشه باعث ميشه فکر كنم تنها ادم بیت كهكشان های دنيام؟ يا تنها گل رز توی مزرعه علف های هرز؟" تنها فرد توی تاريخ زندگی اش؟ اما بعد حس ميكنم مثل چرک زیر ناخن كسی هستم، ناديده گرفته شده و متفاوت.
"باشه."
———————-
روز بعد، بدنم بخاطر طرز نشستن ناسالمم روی تخت برای چهار متوالی ساعت تير می كشيد. كلاس خيليی هيجان انگيز بود. تنها مشكلی كه داشتم با زين دوست لويی بود. برای مثال، اتفاقی که الان داشت می افتاد:
"سلام پرنسس."زين پشت سرم راه رفت.
من به جلو نگاه کردنم ادامه دادم.
" هی کودن."
"پر زرق برق، این خیلی خوشمزه اس." زين من رو مثل پاپی كه گم شده بود دنبال می كرد. پسرا گيج شده بودن. همشون راه احمقانه ی خودشون رو پیش گرفتن.
YOU ARE READING
Skin [L.S](Persian Translation)
Fanfiction[Completed] هری بیماری Haphephobia (فوبیای لمس شدن و لمس کردن) داره. اون از لمس کردن و لمس شدن امتناع می کنه. لویی هم اتاقی جدیدشه که فقط می خواد از مرز دستکش هاش عبور کنه. و شاید هم به زودی از مرز های قلبش... ------ H a p p y E n d i n g ...