20.

931 215 41
                                    


"بیبی انجل"
«12 تماس بی پاسخ»
«19 پیام باز نشده»

بیبی انجل: "کجا رفتی؟"

بیبی انجل: "لویی لطفا مراقب خودت باش."

بیبی انجل: "متاسفم نمیخواستم اینطوری بشه."

بیبی انجل: "چرا تنهام گذاشتی؟ معذرت میخوام."

بیبی انجل: "معذرت میخوام لویی."

لویی اخرین پیام هاش رو خوند و به جمله ی نمیخواستم اینطوری بشه تلخ خندید. لویی با خودش فکر کرد هیچکس دلش نمیخواد اینطوری بشه هری.

بعد از گوش کردن به اهنگ غمگینش هدفونش رو در اورد و وقتی فهمید به مقصدش رسیده اماده شد تا از اتوبوس پیاده شه.

لویی در حال رفتن به جایی بود که توش بزرگ شده بود. دور بودن از خونه بعضی وقت ها واقعا سخته. مخصوصا اگر کسایی اونجا باشن که دلتنگشون شی اما لویی به این دلتنگی عادت کرده بود. از وقتی که از دبیرستان فارغ التحصیل شد و دانشگاه قبول شد، اما هیچوقت برنامه ریزی نکرده بود که این همه اتفاق جدید بیوفته.

لویی هیچوقت فکرش رو نمیکرد عاشق یه پسر کله شق که به نرمی گل بود و هفافوبیا داره بشه.

لویی اه کشید و به پنجره ی اتوبوس نگاه کرد و انعکاس تصویر خودش رو دید. "رقت انگیز." فقط چند ساعت لعنتی گذشته بود و حس میکرد نمیتونه بدون هری نفس بکشه.

از خلسه بیرون اومد و خیابون اشنا رو دید و سریعا دکمه ی توقف اتوبوس رو زد.

وقتی اتوبوس ایستاد پیاده شد و به سمت خونه ی اشنا قدم برداشت. نفس عمیقی کشید و با استرس در زد.

در باز شد قامت دوست قدیمیش نمایان شد. ریور اسکات.

ریور ادم خیلی خوبی بود. خیلی باهوش بود و به چیزای بی اهمیت توجه نمیکرد. با همه ی این ها اون تصمیم گرفته بود تا فقط یه مدیر داخلی توی فروشگاه باشه و زمان بیشتری توی خونه بگذرونه و سیگار بکشه و از دهن دخترای سکسی و متفاوت الکل مصرف کنه. (البته طبق اخرین دفعه ای که لویی اینجا بود!)

اون واقعا مرد پیچیده ای بود.

ریور با چشمای قهوه ای خوشحالش لویی رو ملاقات کرد. "هی مرد! خیلی وقته گذشته درسته؟" همدیگه رو محکم بغل کردن و بعد چند ثانیه عقب رفتن.

"اره اره..." لویی گفت. "چند ماهی شده فکر کنم."

ریور لبخند زد و از جلوی در کنار رفت تا لویی بتونه بیاد داخل خونه. لویی تشکر کرد.

خونه ی ریور هنوز هم همونطور که قبلا بود به نظر می رسید. مبل های سبز و میز چوبی. فقط یه چیزی کم بود. چند تا دختری که همیشه اون اطراف پرسه میزدن.

"کمپانی مخ زنی قطعا ورشکست شده." لویی و ریور خندیدن وقتی نگاهی به اطراف نگاه کردن.

ریور سرش رو تکون داد. "اره... عاممم راستش من یکم دارم سر و سامون میگیرم. دارم با یه دختر خوب قرار میذارم."

Skin [L.S](Persian Translation)Where stories live. Discover now