- کونیای گی!+ فگوت ها!
من ولویی هر دو از صداهایی که شنیدیم خشکمون زد و برگشتیم به عقب.
تمام حس و حال خوبمون از صدای یه پسر تقریبا همسن خودمون پرید.
نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت. یا حتی عصبانی.
عصبانی چون نزدیک بود من اولین بوسم رو تجربه کنم. ناراحت چون شاید این اتفاق دیگ هرگز نیوفته و این موقعیتی که توش بودیم همش موقتی بود. و خوشحال چون نمیخواستم بعد از اینکه همو بوسیدیم بهم حمله ی عصبی دست بده یا گریه کنم. تقریبا فراموش کرده بودم بدنم هنوز چسبیده به لویی و حمله ی عصبی ندارم. و همه ی اینا بخاطر لویی بود.
اون بهترین بود و میتونست من رو کنترل کنه.
چشمای لویی قرمز بود و منم به سختی خودم رو سرپا نگه داشته بودم. " تو چی گفتی؟ " لویی مشتاش رو محکم گره کرده بود جوری که میتونست یخ های زیر پامون رو بشکونه.
مرد هموفوبیک حرفش رو اروم دوباره تکرار کرد. " کونیای گی." لویی به دستم فشار ارومی وارد کرد و ولم کرد.
دعوای دو نفرشون باعث شده بود کلی چشم بهمون زل بزنه و این خیلی زیاد ترسناک بود.
در حالی که لویی میخواست به سمت پسره حمله کنه نگهش داشتم ازش خواهش کردم: " این کارو نکن لویی. اروم باش. همه چی اوکیه. " سعی کردم محکمتر نگهش دارم اما اون خیلی عصبانی بود.
" خفه شو هری. این تیکه گوه حقشه. " لویی گردن پسره رو گرفت و تا گوشه ی دیوار اسکی کرد. پسره حالا انگار حسابی ترسیده بود و احساس بی دفاعی می کرد. که خب چون تنها بود!
" نه لویی لطفا. این هیچ کمکی نمیکنه بهت. با این کار توی دردسر میوفتی. " دستام بخاطر اضطرابی که داشتم عرق کرده بود و دستکشام رو خیس کرده بود.
مشکل لویی دوباره داشت خودش رو نشون میداد و اصلا هیچ کمکی به بهتر شدن وضعیت نمیکرد. اما لویی تمام مدت من رو نادیده میگرفت و پسر رو در حد مرگ میزد. حتی همین الان هم زیر چشم پسر بنفش شده!
" لویی لطفا یا- " کاملا مستاصل شده بودم و نمیدونستم چی بگم- "یا دیگه هیچوقت باهات حرف نمیزنم. "
لویی همون طوری خشکش زد اما همچنان پسره رو محکم گرفته بود و نمیذاشت فرار کنه.
به ارومی به سمتم برگشت. "نه تو این کارو نمیکنی. " نمیدونم واقعا ناراحت شده بود یا داشت من رو به چالش می کشید.
"اره میکنم. " حالت جدی صورتم رو حفظ کردم اما از درون داشتم خودم رو چنگ میزدم چون نیاز به جواب داشتم. یه جواب درست از لویی.
لویی به نظر میرسید که به خودش اومده. چند ثانیه توی فکر رفت و بعد اون پسر رو پرت کرد روی زمین. برگشت به سمت من و دستم رو گرفت و بدون هیچ حرفی دوییدیم بیرون.
مسیر تقریبا زیادی رو از رینگ اسکیت تا دانشگاه دوییدیم و حالا جلوی در ورودی بودیم. "خدای بزرگ. " لویی نفسش بند اومده بود و دولا شده بود و دستاش رو روی زانوهاش گذاشته بود. منم خسته شده بودم و نفس کم اورده بودم. اما صاف ایستاده بودم.
بعد از اینکه ریتم نفس هاش منظم تر شد صاف ایستاد و بهم نگاه کرد. "برای چی اونجا اون حرفو زدی؟ واقعا منظور داشتی؟"
"من ترسیده بودم لویی. تو اصلا بهم گوش نمیدادی." لویی یه نگاه متعجب بهم انداخت.
"از چی ترسیده بودی؟" به نظر گمشده می اومد. یه وقت هایی واقعا احمق میشد!
"تو نزدیک بود بخاطر این کارت بیوفتی زندان. پای قانون میومد وسط و برای سابقه ت بد بود. " زمزمه کردم اما همه رو تند تند گفتم.
خندید و کنارم ایستاد. "بهم اعتماد کن. من همین الانشم بخاطر دعواهای قبلیم سابقه م خرابه. " رفتارش عصبانیم کرد که چطور میتونه انقدر راحت ازش بگذره. من حتی از لویی هم بیشتر ترسیده بودم.
"تو نترسیدی؟ اهمیت نمیدی؟ " وقتی اینا رو با عصبانیت بهش گفتم انگار ناراحت شد و بهش برخورد.
"منم میترسم اما اهمیت نمیدم که چی قراره بشه. من میدونم کاری که کردم اشتباه نبود. " همون ژستی رو گرفت که موقع دعوا توی رینگ گرفته بود. "هیچکس اهمیت نمیده به هرحال."
"من میدم لویی." با بلندترین صدایی که میتونستم تولید کنم داد زدم. " من بهت اهمیت میدم. این تمام کاریه که دارم انجام میدم از وقتی که اومدم اینجا." دستام داشت میلرزید و لویی بالاخره احساس گناه کرد. میتونستم قطره اشکی که از چشمم افتاد رو حس کنم که روی گونم در حال حرکت بود.
لویی هنوز ساکت بود.
"منم میترسم لویی. من همیشه همینم و میلیون ها ادم هموفوبیک اون بیرونن. من به این حرفاشون عادت کردم و-"
"من نمیخوام تو بهشون عادت کنی." لویی شبیه یه کیتن سردرگم شده بود.
"این خیلی بده چون این جامعه همون اندازه ای که گی ها رو قبول میکنه همون انداره هم ازشون متنفره. ما فقط باید قوی بمونیم. " به نرمی گفتم. " لطفا ما مجبوریم. مجبوریم که تحمل کنیم و از دردسر دوری کنیم. خدا میدونه در غیر این صورت چه بلا هایی سرمون میاد."
لویی به سمتم اومد و چشمام درشت شد وقتی منو توی بغلش کشید. من سعیم رو میکنم. منم بغلش کردم. سرش رو چسبوند به سرم.
یهو نیشخند زد.
"چیه؟ " بهش نگاه کردم.
" تو بهم اهمیت میدی." لباش رو بیرون داد و چشمای مظلومش رو بهم دوخت."خفه شو." لبخند زدم اما با چشمام بهش عشق میدادم.
لویی هم بهم نگاه عمیق انداخت.
"من همیشه بهت اهمیت میدم."
YOU ARE READING
Skin [L.S](Persian Translation)
Fanfiction[Completed] هری بیماری Haphephobia (فوبیای لمس شدن و لمس کردن) داره. اون از لمس کردن و لمس شدن امتناع می کنه. لویی هم اتاقی جدیدشه که فقط می خواد از مرز دستکش هاش عبور کنه. و شاید هم به زودی از مرز های قلبش... ------ H a p p y E n d i n g ...