"جما!" هری به ارومی خواهرش رو بغل کرد. "اینجا چیکار می کنی؟"جما با مسخرگی چشم هاش رو گشاد کرد، "یعنی میگی نمیتونم بیام و به داداشم سر بزنم؟"
هری با لودگی گفت "نه." ولی یه لبخند بزرگ زد. لویی هم تو ذهنش داد میزد نه اما یه لبخند کوچک مودبانه زد.
جما رو به لویی کرد و پرسید، "این کیه هز؟"
هری به روشنی لبخند زد. "این دوست پسرم لوییه." و لبخندش کمرنگ شد. "فکر میکردم مامان بهت گفته باشه."
"نه نگفته." و دستش رو به سمت لویی دراز کرد. "من خواهر بزرگتر هری ام."
لویی با خودش فکر کرد، خوشحالم یه جوری رفتار میکنه انگار منو نمیشناسه. اینجوری میشه راحت تر همه چیو کنترل کرد.
لویی و جما با هم دست دادن اما لویی می تونست انرژی منفی ای که از طریق دست جما بهش منتقل می شد رو حس کنه.
هری برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد. اتاق حسابی بهم ریخته بود و روی تخت اثرات...
دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت. "عممم جما، اتاق خیلی داغون و بهم ریخته س. شما دو تا برید بیرون تا یکم همدیگه رو بشناسین و با هم اشنا شین تا من اینجا رو مرتب کنم." و اروم خندید و لویی و جما با نگاه مسخره ای بهش نگاه کردن.
"نه اخه مشکلی نداره که اتاق!" لویی به سختی گفت.
"نه نه لطفا فقط برای چند دقیقه؟" هری با التماس گفت.
لویی به سختی گفت: "باشه." و لبخند زد تا کمتر بدبخت به نظر برسه. جما هم نامطمئن خندید.
"خب پس ما رفتیم." جما گفت و هری بهش لبخند زد و در رو روشون بست.
لویی زمزمه وار گفت: "میتونیم بریم کافی شاپی که نزدیکه." و حدود پنج دقیقه به پیاده روی ادامه دادند.
جما شروع به حرف زدن کرد. "نمی دونستم داری با داداشم قرار میذاری."
"منم نمی دونستم تو خواهر دوست پسرمی."
جما اه کشید. "خیلی خوب می شد اگه قبلش می فهمیدی."
"منم فکر نمی کنم زندگی عشقی من ربطی به تو داشته باشه." لویی گفت و در رو مودبانه نگه داشت تا جما وارد کافه بشه.
جما زیرلب ممنونم ضعیفی گفت و پشت گوشه ای ترین میز نشست. لویی هم به دنبالش رفت و رو به روش نشست.
"هری خیلی عجیب و غریب رفتار کرد." لویی گفت و نگاه کوتاهی به جما انداخت.
"اره اون همیشه عجیب و غریب بوده." جما در حالی که به منو نگاه می کرد گفت.
لویی به جما خیره شد و با عصبانیت گفت "منظورت از این حرف چیه؟" می خواست از هری حمایت کنه. به هر قیمتی که شده.
"خب تو دستکش هاش رو دیدی و من نمی دونم چی تو مغزش می گذره که همش ازشون استفاده میکنه. اینا همش مال تصوراتشه. اون الکی الکی رو خودش برچسب یه فوبیای مسخره ای زده که در واقع نداره."
"وات د هل...؟"
لویی جوری به جما نگاه می کرد انگار چهار تا سر داره. و صادقانه اون باید برای تحمل اون همه حماقت و بی شعوری چهار تا سر می داشت!
لویی که حسابی عصبانی شده بود با جدیت گفت: "برادرت الکی به خودش فوبیا نداده. اگر این طور که تو میگی بود زندگیش خیلی راحت تر بود. مجبور نبود انقدر توی شت دست و پا بزنه. هری هیچوقت همچین کاری نمیکنه و تویی که مثلا خواهرشی باید اینو بهتر از هر کسی بدونی."
جما بهش نگاه کرد. "من میدونم و دارم اینا رو بهت میگم چون دقیقا همون چیزی ام که گفتی. من خواهرشم."
"هه، مسخره س که اینجوری راجع بهش حرف میزنی." لویی با تمسخر گفت.
جما سرش رو تکون داد. "برای همین کارای هری بود زمانی که قرار می ذاشتیم هیچوقت نگفتم برادر دارم."
عضله های لویی منقبض شده بود. کاملا عصبانی شده بود. "اینجوری راجع بهش حرف نزن."
"اوه نگاهش کن. چه قهرمانی شدی لویی." جما زمزمه کرد.
لویی دستش رو روی میز کوبید. "دهنتو ببند جما. تو من و هری رو نمی شناسی."
"اوه من تو رو خیلیم خوب می شناسم. و میدونم باهاش قرار گذاشتی تا کمتر احساس اشغال بودن بکنی. جفتتون به مدل های مختلفی دیوونه اید."
لویی رو میزی رو توی مشتش گرفته بود و فشار می داد: "ساکت باش."
جما چیز مهمی رو به یاد اورد.
چیزی کاملا مهم."بهش گفتی؟"
لویی داد زد: "که قبلا قرار میذاشتیم؟ نه. حتی فکر کردن به این که من و توی کیری قرار می ذاشتیم و این که تو به خاطر مریضیم تمومش کردی هم خیلی حال بهم زنه."
نگاه هاشون قفل هم شد اما لویی خیلی عصبانی بود.
جما خندید. "اره اما هیچکس به این موضوع اهمیت نمیده."
همه جا سکوت بود اما اتش توی چشم های لویی همه جا شعله می کشید.
چشم های جما تیره تر شد. "من دارم راجع به چیزی حرف میزنم که سال ها پیش انجام دادی."
لویی با استرس به جما نگاه کرد. "میخوای به کجا برسی؟"
"دارم راجع به این حرف میزنم که تو چطور یه نفر رو کشتی و فرار کردی..."
______________________________
YOU ARE READING
Skin [L.S](Persian Translation)
Fanfiction[Completed] هری بیماری Haphephobia (فوبیای لمس شدن و لمس کردن) داره. اون از لمس کردن و لمس شدن امتناع می کنه. لویی هم اتاقی جدیدشه که فقط می خواد از مرز دستکش هاش عبور کنه. و شاید هم به زودی از مرز های قلبش... ------ H a p p y E n d i n g ...