داستان من ازینجا شروع میشه .خیلی قبل تر ازینکه من به دنیا بیام ؛ در اِسکس ، زمانی که خبر فوت شدن پدرم به مادر نوجوونم رسید.
پدر نجیب زاده ، جوان و بسیار دولتمندم.
شوالیه ی چشم سبز و تنومند مامان ، که با اسب سفید به زندگیش اومد و اونو به سرزمین رویاهای غیرقابل دسترس برد و بعد دختر بیچاره رو در پریشانی و گیجی ِ از دست دادنش رها کرد.
ولی بابا براش یه موهبت ( اونطور که مامان میگه ) به جا گذاشت : من !
پسر کوچولوی دوست داشتنی و خجالتیش : هری ادوارد .اون همیشه برام از بابا تعریف می کرد. حتی وقتی خیلی خیلی کوچولو بودم.
خاطرات روشن و واضحی دارم از روزهایی که یه فنچ فرفری بودم و توی بغلش جمع میشدم و اون درحالی که موهامو نوازش می کرد و بهم پوره ی سیب زمینی بدمزه می داد ، از بابا برام می گفت.
من خیلی کوچیک بودم ولی همون موقع می تونستم بفهمم که مامان هنوزهم شیفته ی اونه !
اون چشمای براق و اشک آلودش هنگام تعریف خاطراتش اینو بهم میگفت !
داستان ها همیشه ناتموم می موندن ، وقتی که بالاخره یا من غذا خوردنم تموم میشد و یا پدر ناتنیم لویی وارد اتاق میشد.
اونجا بود که مامان دیگه حرف نمی زد و من به سمت لویی می دویدم تا بغلم کنه و اون با شوق منو می گرفت و تو هوا پرت میکرد و میگفت : « رفیق کوچولوی من کیه ؟ »
قضیه این بود که با مرگ پدرم و از همه بدتر ، آگاه شدن از باردار بودنش و غصه ی بچه ای که هنوز نیومده یتیم شده ؛ مامانم کاملا شکسته و افسرده شده بود.
خانواده ی مامان اون رو مجبور کرده بودن که بعد از به دنیا اومدن من ، خودش رو به درس و دانشگاه مشغول کنه تا حالش بهتر بشه.
خب اون اینکارو کرد و تصمیم گرفت که دانشگاه بره و این تصمیم ، شروع این کسی بود که من امروز بهش تبدیل شدم.
همونطور که لویی همیشه میگه « زنجیره ی اتفاقات » !
بعد از مدتی مامان تو یکی از پروژه های کلاسی با لویی دوست میشه و اونا بیرون میرن و بعد خب ازدواج می کنند.
لویی مرد خوش قیافه و مهربونی بود که همیشه مراقب مامان و به خصوص من بود !
اون زمانی با مامان ازدواج کرد که من یه بچه کوچولو بودم و برای همین همیشه فکر می کردم که اون پدر واقعیه منه !
و تا اونجایی که حافظه م یاری می کنه ، همیشه باهام صمیمی و بهم نزدیک بود!
ولی به مرور ما بهم نزدیک تر هم شدیم و به خصوص به خاطر مشکلاتی که برای مامان پیش اومد اون سرپرستی کامل من رو بر عهده گرفت و دیگه من رو یه جورایی وابسته به خودش کرد.
یادم میاد که وقتی هفت سالم بود بدون اون غذا نمی خوردم .
عادت داشتم که بغلم کنه و برام داستان های بامزه تعریف کنه و گولم بزنه تا سبزیجات بشقابم رو تموم کنم.
لویی کسی بود که منو بغل میکرد تا خوابم ببره وقتی مامان مجبور بود به آسایشگاه روانی بره.
روزای سیاهی داشتیم از وقتایی که مامان مدام گریه می کرد و بدون دلیل خاصی سرم داد می زد تا زمانی که لویی از دانشگاه میومد ، منو گریون می دید و بعد باهم دعوا می کردند.
یادمه که وسط دعواشون لویی بغلم میکرد و منو تو اتاقم میبرد و فرهامو نوازش میکرد درحالی که یه دستش تلفن بود تا با بابابزرگ ( بابای مامانم ) صحبت کنه و مطمئن شه که مامانم بعد از دعوا به اونجا رفته و حالش خوبه !
+ ددی ؟
_ هری ؟
+ مشکل مامان چیه ؟
با صدای گرفته و آروم ازش پرسیدم._ اون خوبه عزیزم. یکم مریض شده ولی به زودی خوب میشه !
+ من ازش می ترسم .
_ تو نباید از مامانت بترسی بیبی. اون دوستت داره !
منو تو بغلش فشار داد.
+ می دونم
زمزمه کردم.+ دَد ؟
_ همم ؟
با مهربونی نگام کرد.+ تو چی ؟ تو منو دوست داری ؟
_ البته که دارم.
همونطور که سرم رو سینه ش بود ، با دکمه های تیشرتش بازی می کردم.
+ دوباره باید بستری بشه ؟
_ ممکنه. ولی نگرانش نباش. باشه ؟ همه چی خوب میشه. من اینجام !
و دستای کوچولومو تو دستاش می گرفت و حس امنیت به کل وجودم منتقل میشد.
البته مامان برگشت.
ما زندگی نسبتا خوبی داشتیم با همه ی بالا و پایینش .
بذارید همه چیز رو از اول براتون تعریف کنم.
من اینجام که داستان زندگیمو بهتون بگم !
YOU ARE READING
LOUIS ❤️ ( L.S )
Fanfiction_ اون چیزی که تو داری حسش می کنی ایمانه هری ، باشه ؟ + باشه . هشدار : هیچ ضرورتی در خواندن کتاب پیش رو وجود ندارد !