« عقل استدلالی یا عقل احساسی ؟ »

568 116 190
                                    




بی حال از تو تختم بلند شدم. فکر می کردم مریضم.

واقعا مریض بودم ؟ نمی دونم.

به زین زنگ زدم و جوابمو نداد.

کاری برای انجام دادن نداشتم و ساعت حدودا دوازده بود.

بهتر بود یه سر می رفتم دانشگاه پیش لویی.

صبح ناراحتش کردم.

نمیخواستم اذیت بشه .

شاید اون موقع که مامان رفت برای هردومون ، تو یه تخت خوابیدن حس بهتری داشت و یه ایده عالی به نظر میومد ولی الان دیگه زمانش رسیده بود که دیگه اینکارو نکنیم.

به قول لویی ، عقل استدلالیم اینو می گفت.

اما عقل احساسیم چی ؟

درسته لویی هنوز منو بچه می دید ولی نمی دونست چه افکاری تو کله م دارم.

ما حتی دیگه مثل بچگیام ؛ همدیگه رو بغل نمی کردیم ؛

اما من حتی با بوی بدنش حالم بد میشد.

انگار یه حسی از اعماق وجودم می جوشید ؛ تمام بدنم رو فرامیگرفت و من هیچ راهی برای نشون دادنش نداشتم ؛ اون حس درونم می مرد و تنها چیزی که نیاز داشت دستای شفابخش لویی بود که روی بدنم بکشه و بهش روح ببخشه .

و از شانس بدم اون دستا رو نداشتم و نمیدونم چرا.

موهامو بستم و یه شومیز سفید حریر پوشیدم که گیلاس های کوچیک و قرمز روش داشت.

شلوار مشکی دمپاگشادم و با یه کفش روباز ست کردم .

ناخونام بی رنگ بودن و صورتم سفید و بی روح ؛ ولی وقتی لبم رو با زبون تر می کردم ، برجسته و صورتی میشد و چشمام هم با عینک نقره ایم قشنگ تر به نظر میومد.

خیلی به زدنش احتیاج نداشتم ولی لویی برام خریده بود چون میگفت گوشه هاش طوری بالا اومده که روی صورتم منو شبیه به یه پری میکنه و اون خیلی دوست داره. 🧚‍♀️

بالاخره راهی دانشگاه شدم و سراغ دفترشو گرفتم.

_ طبقه سوم ، سمت چپ ، انتهای سالن. شما کارت دانشجویی دارید ؟

نگهبان دانشکده به سرتا پام نگاه کرد و ازم پرسید .

سرمو به نشونه منفی تکون دادم و گوشه لبمو گاز گرفتم.

_ یه لحظه اجازه بدین.

احتمالا میخواد به لویی زنگ بزنه.

LOUIS ❤️ ( L.S ) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora