« اینطوری نگاش نکن ، نابغه ست »

525 115 137
                                    



هوا خیلی تاریک شده بود ، اگرچه هنوز سرشب بود.

دست لویی رو محکم گرفته بودم و روی علفای شبنم زده پا میذاشتیم.

زین و پری پشت سرمون ساندویچ میخوردن و صدای پچ پچ و خنده شون تو سکوت ِمحوطه ی دور از شهر می پیچید.

پ_ میگم لو ..

لویی ایستاد و هردومون سرمون رو برگردوندیم.

ل_ همم ؟..

پ_ تو چته امروز ؟.. سرحال نیستی ؟

ز_ خوبه بابا ... از خواب بیدارشده بچه م ، رو مود نیست ... مگه نه جینگولم ؟

لویی رو از پشت بغل کرد و دستش ازم کشیده شد.

یه لحظه به دست خالیم نگاه کردم و پری متوجهم شد.

ل_ ولممم کن .. سُسی میشممم ..

غرغر کرد و سعی کرد زین رو کنار بزنه.

ز_ تحویل بگیر ..

روبه من گفت.

ز_ لوس شده ..

از دوشش جدا شد و پری بهم تنه آرومی زد.

پ_ تو حالت خوبه ؟

ه_ اوهوم ..

سرمو تکون دادم.

ه_ یکم سردمه ..

پری زیپ سوییشرتمو برام تا ته بالا کشید و دستامو تو جیبم بردم.

پ_ چرا میخواستی یه شهربازی کهنه و مخروبه رو تو شب ببینی ؟

ه_ نمی دونم .. یه حس خوبی داره ..

پ_ ازین حسای جنایی ؟ یا قلقلک زیر دلت ناقلا ؟

ه_ هیچکدوم ... اینجوری بهش نگاه کن که یه مکانی که همیشه محل تفریح بوده و فقط خوشحالی آدم ها رو دیده .. حالا با خیال راحت زیر آسمون پر ستاره خوابیده ... و به زندگی پر شور و لذت گذشته ش فکر میکنه... می دونی ؟

قیافه شو طوری کرد که انگار یه چیز مهمی گفتم.

به آسمون نگاه کردم که صاف صاف بود و با وجود نورماه ، ستاره هایی که دیده می شدند ، غیرقابل شمارش بودند.

هوای تو شش هامو با فشار به بیرون فوت کردم.

ه_ دنیا هم می تونست اینجور جایی باشه ...

LOUIS ❤️ ( L.S ) Where stories live. Discover now