هوا خیلی تاریک شده بود ، اگرچه هنوز سرشب بود.دست لویی رو محکم گرفته بودم و روی علفای شبنم زده پا میذاشتیم.
زین و پری پشت سرمون ساندویچ میخوردن و صدای پچ پچ و خنده شون تو سکوت ِمحوطه ی دور از شهر می پیچید.
پ_ میگم لو ..
لویی ایستاد و هردومون سرمون رو برگردوندیم.
ل_ همم ؟..
پ_ تو چته امروز ؟.. سرحال نیستی ؟
ز_ خوبه بابا ... از خواب بیدارشده بچه م ، رو مود نیست ... مگه نه جینگولم ؟
لویی رو از پشت بغل کرد و دستش ازم کشیده شد.
یه لحظه به دست خالیم نگاه کردم و پری متوجهم شد.
ل_ ولممم کن .. سُسی میشممم ..
غرغر کرد و سعی کرد زین رو کنار بزنه.
ز_ تحویل بگیر ..
روبه من گفت.
ز_ لوس شده ..
از دوشش جدا شد و پری بهم تنه آرومی زد.
پ_ تو حالت خوبه ؟
ه_ اوهوم ..
سرمو تکون دادم.
ه_ یکم سردمه ..
پری زیپ سوییشرتمو برام تا ته بالا کشید و دستامو تو جیبم بردم.
پ_ چرا میخواستی یه شهربازی کهنه و مخروبه رو تو شب ببینی ؟
ه_ نمی دونم .. یه حس خوبی داره ..
پ_ ازین حسای جنایی ؟ یا قلقلک زیر دلت ناقلا ؟
ه_ هیچکدوم ... اینجوری بهش نگاه کن که یه مکانی که همیشه محل تفریح بوده و فقط خوشحالی آدم ها رو دیده .. حالا با خیال راحت زیر آسمون پر ستاره خوابیده ... و به زندگی پر شور و لذت گذشته ش فکر میکنه... می دونی ؟
قیافه شو طوری کرد که انگار یه چیز مهمی گفتم.
به آسمون نگاه کردم که صاف صاف بود و با وجود نورماه ، ستاره هایی که دیده می شدند ، غیرقابل شمارش بودند.
هوای تو شش هامو با فشار به بیرون فوت کردم.
ه_ دنیا هم می تونست اینجور جایی باشه ...
YOU ARE READING
LOUIS ❤️ ( L.S )
Fanfiction_ اون چیزی که تو داری حسش می کنی ایمانه هری ، باشه ؟ + باشه . هشدار : هیچ ضرورتی در خواندن کتاب پیش رو وجود ندارد !