« روشنایی مهمه »

473 103 126
                                    

نیمه های شب _ درخانه لری

تو بدنم لرز افتاد.

کورمال کورمال با چشمای بسته م دنبال پتو گشتم و خواستم بکشم روم...

ه_ لو ..

یه چشمم و باز کردم و نشستم.

لویی روی پارکت های سرد و چوبی با یه تنک تاپ و شلوار سفید نشسته بود.

پاهاشو جمع کرده بود و انگشتاش به سمت بالا روی زانوهاش قرار داشتند.

مراقبه می کرد.

نور مستقیم ماه ، از پنجره تو اتاق پخش شده بود.

سایه مژه های بلند لویی رو روی گونه های تیزش می دیدم و لباش که کمی تکون میخورد.

ه_ هوففف

خودمو تو تخت پرت کردمو و لحاف رو دورم پیچیدم.

ل_ از سرشب ده بار لحاف رو انداختم روت و با لگد پرتش کردی ..

رومو برگردوندم سمتش ؛ هنوز تو همون حالت بود.

ه_ چی ؟

ل_ اگه موقع خواب لباساتو درمیاری ، باید دور خودت پتو بپیچی تا سردت نشه...

چشماش بسته بود و انگار چیزایی که بهم میگفت ذکرای مانترا بودند.

ه_ برای مراقبه بیدار شدی ؟

به ساعت نگاه کردم که سه دقیقه مونده بود تا دو بشه.

ل_ هنوز نخوابیدم ..

چشماشو باز کرد و نفسشو بیرون داد.

ه_ حالا میای بخوابی یا نه ؟ مثلا روز تعطیله مونه ها ..؟

دیروزمون رو که به فاک دادی .

تو ذهنم باهاش دعوا کردم.

ل_ الان میام پیشت ..

دستشو رو زمین ستون کرد و پاشد و شلوار عجیبشو درآورد.

ه_ نه نیا ...

ل_ چرا ؟

ه_ من هوس سیب زمینی سرخ کرده کردم ..

ل_ الان ؟

خمیازه کشید و لبه ی تخت نشست.

ه_ اوهوم ..

ل_ یه بوس بده ببینم

LOUIS ❤️ ( L.S ) Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang