هیچ وقت از آدم بزرگ ها نپرس که دلیل کارایی که می کنند چیه !چون اگه بهت بگن گریه ت میگیره !
....
صبح زود رفتیم جنگل.
تا نزدیک ظهر چرخیدیم .
تو چاله های آب پریدم.
پری یوگا یادم داد.
لویی پشت درختا بوسیدم.
و زین تمام راه برگشت رو کولم کرد.
درحالی که لویی کفشامو میاورد.
بعدش برگشتیم خونه .
دلم یه دوش آب گرم میخواست.
برای همین زودتر از لویی از پله ها بالا رفتم و بدوبدو درو باز کردم.
با دیدن مرد قد بلند با شلوارک کرم رنگ و تیشرت آبیش جا خوردم و هین کشیدم.
سرش رو سمتم چرخوند و لبخندی به پهنای صورت زد.
لویی رو زیر لب صدا زدم که داشت با لیوانای ایتارباکس ، تو یه دستش و کوله ش تو دست دیگه ش بالا میومد و سوت میزد.
کِین موهاشو روی سرش پیچید و بعدبا کش مشکی دور مچش ، همشون رو بالای سرش محکم گلوله کرد.
ک_ صبح به خیر پشمک
اخمام رفت تو هم.
ه_ تو اینجا چیکار می کنی ؟
از جلوی در کنار رفتم و لویی وارد شد.
ل_ عه سلام
ک_ سلام بیب
ه_ لو ؟
لویی نگام کرد و کین با خوشحالی یکی از لیوان های تو دست لویی رو از تو ظرف برداشت.
ک_ ایول قهوه !
ه_ این ، اینجا چیکار میکنه ؟
ل_ اینجا چیکار میکنی ؟
لویی با خنده و مسخرگی به کین گفت درحالی که کین تلاش میکرد در قهوه ش رو با ملایمت باز کنه.
ک_ جووون این شیر توت فرنگی داغ استارباکسه ! شت ... هری لیوان تورو برداشتم ؟
ه_ نه راستش من و لو هردو صبحای تعطیل شیر داغ میخوریم ... نگفتی ؟ اینجا چیکار میکنی ؟ لویی تو خبر داشتی ؟
ESTÁS LEYENDO
LOUIS ❤️ ( L.S )
Fanfic_ اون چیزی که تو داری حسش می کنی ایمانه هری ، باشه ؟ + باشه . هشدار : هیچ ضرورتی در خواندن کتاب پیش رو وجود ندارد !