.
خب ؛
منو لویی مهاجرت کردیم. 🥺
خودش رو تو سن پایین و با درجه استاد تمام بازنشسته کرد.
همه ی وسایلمون رو جمع کردیم ، تو کارتون پیچیدیم و رفتیم به یه جای خیلی خلوت تو جزیره ی مالت !
وسایلمون شامل زین و پری هم میشد ؛ چون ... واقعا نمی دونم چرا ولی میخواستن باهامون بیان ! البته من از ته دلم خوشحال بودم ..
وقتی به کین گفتم که میخوایم بریم اونجا کلی دور خونه مون رقصید ؛ گفت اونجا جزیره ی شوالیه های معبده و به نظرش اونا شریف ترین جنگجویانی بودند که تاریخ زمین به خودش دیده و البته که کین تجربیات دیگری با بعضی هاشون داشته !
خلاصه من و لویی تمام زندگیمون رو جمع کردیم و به خونه ی جدیدمون که وسط دریای مدیترانه بود رفتیم.
جای جدیدی که رفتیم یک خونه ی روستایی و بزرگ بود که ۵ تا پله از زمین زراعی فاصله داره .
ما مرغابی های خوشگلی خریدیم و یک لاک پشت پیدا کردم.
زین همه جا رو گردگیری کرد و پری اتاق خواب من و لویی رو چید درحالی که من با نیم تنه چیپس میخوردم و لویی لوله تفنگ شکاریش رو تمیز میکرد تا به دیوار اویزونش کنه !
تو اتاق چوبیمون یه کمد دیواری و دوتا دراور گنده داشتم و همه ی لباس هامو جا داده بود.
زین برای خونه سیستم امنیتی وصل کرد ، ماهوارمون اوکی شد و کل اتاقا نت پر سرعت گرفت.
با پری قدم زنان به سطح شهر رفتیم و اون برای هردومون از یه دستفروش محلی گردنبند ستاره ی داود خرید و انداختیمش.
برای مرغابی هام خوراکی خریدم و وقتی فهمیدم که اینجا سیستم تحویل غذا و خوراکی در منزل دارند کلا بیخیال خرید کردن شدم تا بعدا تو خونه انجامش بدیم. پری بهم گفت که این جزیره ی کوچیک قدرتمندترین ادم های روی زمین رو به خودش دیده ، در خفای کامل بیشترین قدرت و تکنولوژی رو در خودش داره و جهان رو اداره میکنه .
برام جالب بود که چطور نیروهای درونیم من رو به اینجا کشونده بود.
من فقط با لویی رو تخت دراز کشیده بودم و تو گوگل مپ جاهای مختلف رو برای مهاجرت نگاه میکردیم. لویی اونروز اصلا حواسش نبود و انقدر سرگرم ناز کردن موهام شده بود که وقتی بهش گفتم میخوام برم مالت سرش رو تکون داد و پیشانیم رو بوسید. یه جوری که انگار میدونست اونجا رو انتخاب میکنم.
از لحظه ای که پام رو اونجا گذاشته بودم احساس میکردم یک جریان قدرتمندی از پیروزی و شکوه دورم احساس میکنم. یه نفحه ی قوی که نشان از یه موفقیت بزرگه !
در راه برگشت به خونه ، پری یک ریز راجع به اینکه چرا زین قبول کرده باهامون بیاد حرف زد. چیزایی راجع به شکسته شدن قلبش و غیره که البته زین اصلا به ظاهر نشونش نمیداد.
![](https://img.wattpad.com/cover/240489876-288-k9734.jpg)
YOU ARE READING
LOUIS ❤️ ( L.S )
Fanfiction_ اون چیزی که تو داری حسش می کنی ایمانه هری ، باشه ؟ + باشه . هشدار : هیچ ضرورتی در خواندن کتاب پیش رو وجود ندارد !