« بالاخره خوابم گرفت »

500 105 397
                                    


لری _ نیمه های شب

+ لویی ... لو ..

_ همم

با دستش منو پس زد و پشتش رو بهم کرد.

+ لویی

اروم صداش زدم و اون با بیچارگی و خواب الود ، بدون اینکه چشماشو باز کنه جوابمو داد.

_ جانم هری ...

سرمو بلند کرد و از پشت بهش چسبیدم.

+ خوابم نمیبره ... فکرم آشفته ست ..

خمیازه بلندی کشید و به سمتم چرخید.

_ چرا ؟ چی شده ؟

+ چیزی نشده ... فقط وقتی چشمامو میبندم ، به جای اینکه خوابم ببره ، فکر الکی میکنم ..

لباشو آویزون کرد.

_ بو بو بو ... بهت میگم نینی منی میگی نه ... بیا بغلم

منو کشید تو بغلش و دستشو برد تو موهام .

_ یک کتابی اخیرا خوندم .. راجع به قاعدگی

چشمامو چرخوندم و اون ندید.

_ میگفت باید یه دفتر برداری اطلاعاتت رو بنویسی ...

+ چه اطلاعاتی ...؟

با انگشتای اونیکی دستش بازی کردم.

_ مثلا اینکه روزانه چقدر درد داشتی ، چه احساساتی رو تجربه کردی ، بی خوابی داری یا پرخوابی

+ بیخیال بابا

_ نه خودم برات مینویسم ... هرشب قبل خواب ازت میپرسم

+ اونوقت چی میشه ؟

کمی خم شد و گوشیش رو چک کرد و گذاشت سرجاش.

_ هیچی دیگه ... میشه فهمید تو هر مرحله ای از سیکلت چجوری هستی و اینا .. تا بدونی چیکار باید بکنی

چیزی نگفتم و دستمو دورش انداختم.

+ لو ...

جوابی نداد.

+ لویی ..

بلندتر صداش زدم و اون تکون خورد.

_ جونم

+ خوابیدی باز ؟

_ نه عش..

LOUIS ❤️ ( L.S ) Where stories live. Discover now