لری _ نیمه های شب+ لویی ... لو ..
_ همم
با دستش منو پس زد و پشتش رو بهم کرد.
+ لویی
اروم صداش زدم و اون با بیچارگی و خواب الود ، بدون اینکه چشماشو باز کنه جوابمو داد.
_ جانم هری ...
سرمو بلند کرد و از پشت بهش چسبیدم.
+ خوابم نمیبره ... فکرم آشفته ست ..
خمیازه بلندی کشید و به سمتم چرخید.
_ چرا ؟ چی شده ؟
+ چیزی نشده ... فقط وقتی چشمامو میبندم ، به جای اینکه خوابم ببره ، فکر الکی میکنم ..
لباشو آویزون کرد.
_ بو بو بو ... بهت میگم نینی منی میگی نه ... بیا بغلم
منو کشید تو بغلش و دستشو برد تو موهام .
_ یک کتابی اخیرا خوندم .. راجع به قاعدگی
چشمامو چرخوندم و اون ندید.
_ میگفت باید یه دفتر برداری اطلاعاتت رو بنویسی ...
+ چه اطلاعاتی ...؟
با انگشتای اونیکی دستش بازی کردم.
_ مثلا اینکه روزانه چقدر درد داشتی ، چه احساساتی رو تجربه کردی ، بی خوابی داری یا پرخوابی
+ بیخیال بابا
_ نه خودم برات مینویسم ... هرشب قبل خواب ازت میپرسم
+ اونوقت چی میشه ؟
کمی خم شد و گوشیش رو چک کرد و گذاشت سرجاش.
_ هیچی دیگه ... میشه فهمید تو هر مرحله ای از سیکلت چجوری هستی و اینا .. تا بدونی چیکار باید بکنی
چیزی نگفتم و دستمو دورش انداختم.
+ لو ...
جوابی نداد.
+ لویی ..
بلندتر صداش زدم و اون تکون خورد.
_ جونم
+ خوابیدی باز ؟
_ نه عش..
![](https://img.wattpad.com/cover/240489876-288-k9734.jpg)
YOU ARE READING
LOUIS ❤️ ( L.S )
Fanfiction_ اون چیزی که تو داری حسش می کنی ایمانه هری ، باشه ؟ + باشه . هشدار : هیچ ضرورتی در خواندن کتاب پیش رو وجود ندارد !