برای لویی اهمیتی نداشت ؛اینکه کجا بشینه ، آداب لباس پوشیدن چیه و یا اینکه غذا خوردن چه قوانینی داره.
برای همین گوشه ی خیابون لم داده بودیم ،
با لباسای راحتی روی زمین ،
به تندیس یک قدیسه تکیه داده بودیم درحالی که اونقدر بهم نزدیک بودیم که شونه ی راستم به بازوش چسبیده بود و زانوم به پاهاش.
و توی هوای داغ بستنی میخوردیم. و من همه لب و لوچه م چسبناک و صورتی شده بود.
_ نینی کی بودی تو
همونطور که اخرین تکه از ته بستنی قیفیشو تو دهنش می چپوند و تو جیبش دنبال دستمال می گشت ، گفت.
+ هااام ؟
دستمال رو کمی گوشه ی لبم مالید و به دستم داد.
_ من
+ چی ؟
_ نینی من
گفت و دوباره به مجسمه تکیه داد و به مردم نگاه کرد.
+ هیییی ...
اعتراض کردم و سریع اطراف دهنمو پاک کردم.
+ بریم ؟
زانوشو لمس کردم.
جوابمو نداد و به رو به روش خیره شد.
رد نگاهشو دنبال کردم ؛
مردمی که به سرعت حرکت می کردند و هرکدوم پی مقصدی بودن ، انگار که چیزی بیشتر از خود زندگی می خواستند.
و مرد تنهایی که سیگار و روزنامه خرید.
دختری که صدای اهنگ هیپ هاپش از هدفن بزرگش شنیده میشد و قهوه ی پرشکر سفارش می داد.
و زنی که با موهای قرمز و آشفته ، درحالی که توی هوای گرم پالتو پوشیده بود مثل وصله ای ناجور دیده می شد.
می دونستم لویی داره به چی فکر می کنه.
چیزهایی که همیشه راجع بهشون فکر می کرد.
اتفاقات ساده ی روزمره که بهش میگیم زندگی که همیشه ادامه داره و از همه چیز قدرتمند تره.
هروقت به فکر فرو می رفت ، چشماش یه جور خاصی می شد و من دلم میخواست که بغلش کنم و بهش بگم که من اینجام. تو زندگی و بخشی از واقعیت تو ! اصلا حواست بهم هست ؟
![](https://img.wattpad.com/cover/240489876-288-k9734.jpg)
YOU ARE READING
LOUIS ❤️ ( L.S )
Fanfiction_ اون چیزی که تو داری حسش می کنی ایمانه هری ، باشه ؟ + باشه . هشدار : هیچ ضرورتی در خواندن کتاب پیش رو وجود ندارد !