اگه دوست دارید دوباره بخونید چون تغییر کرده ❤️
من و لویی همیشه کارهای عجیب می کردیم.
هیچوقت رفتارمون نرمال نبود و سوژه نگاه های بقیه مردم میشدیم که البته به تخممون هم نبود.
از نحوه لباس پوشیدن هردومون بگیرید تا اواز خوندن و رقصیدن وسط خیابون و شیطنت کردن تو لابی هتل ها.
ولی اخیرا این عادت شب بیدار شدن و بیرون رفتن به مجموعه کارهامون اضافه شده بود.
گاهی من دلم میخواست برم بیرون و گاهی اون.
حدود ساعت چهار صبح بود که بیدارم کرد.
دم گوشم پچ پچ کرد و خط فکمو بوسید.
چشمامو که باز کردم یه لقمه سبزیجات و پنیر محلی با چایی یورکشایر تو لیوان قورباغه شکلم تو سینی گذاشته بود.
ل_ گل نداشتم که بذارم کنارش برای همین تو راه برات میخرم
قیافه ی خنگ و ناراحتش باعث شد حین خمیازه کشیدن پقی بزنم زیر خنده و اون بهم بگه فاکر کوچولو.
ه_ کجا میخوای بری ؟
ل_ بریم لب دریا طلوع آفتاب رو تماشا کنیم
ه_ از الان ؟
ل_ نمیخوای بیای ؟
ه_ نه نه من عاشقشم .. الان لباس میپوشم
ل_ لباس گرم بپوش
فر کوتاهی رو از روی صورتم کنار زد و بلند شد.
درحینی که صبحونم رو میخوردم حاضر شدم و لویی دم در ایستاده بود.
ه_ سرده ها ..
دستمو کمی بهم مالیدم و در رو بستم.
ه_ ماشین کو ؟
ل_ بیا با تاکسی بریم
ه_ اخه چرا ؟
غر زدم ، زیپ کاپشنم رو بستم و انگشتامو تو انگشتای مرد مورد علاقه م گره زدم.
تاکسی در کمتر از ۵ دقیقه رسید و لویی کنارم رو صندلی عقب نشست.
دستشو دور گردنم انداخت ، لپمو بوس کرد و با چشمای خسته ولی براقش تو صورتم خیره شد.
راننده نزدیک رستوران موج شکن و در دل تاریکی ما رو پیاده کرد و به لویی هشدار داد که راه رفتن در اینجا ایده درستی به نظر نمیرسه .
![](https://img.wattpad.com/cover/240489876-288-k9734.jpg)
YOU ARE READING
LOUIS ❤️ ( L.S )
Fanfiction_ اون چیزی که تو داری حسش می کنی ایمانه هری ، باشه ؟ + باشه . هشدار : هیچ ضرورتی در خواندن کتاب پیش رو وجود ندارد !