« هنوز برات گل نخریدم »

496 96 227
                                    

اگه دوست دارید دوباره بخونید چون تغییر کرده ❤️


من و لویی همیشه کارهای عجیب می کردیم.

هیچوقت رفتارمون نرمال نبود و سوژه نگاه های بقیه مردم میشدیم که البته به تخممون هم نبود.

از نحوه لباس پوشیدن هردومون بگیرید تا اواز خوندن و رقصیدن وسط خیابون و شیطنت کردن تو لابی هتل ها.

ولی اخیرا این عادت شب بیدار شدن و بیرون رفتن به مجموعه کارهامون اضافه شده بود.

گاهی من دلم میخواست برم بیرون و گاهی اون.

حدود ساعت چهار صبح بود که بیدارم کرد.

دم گوشم پچ پچ کرد و خط فکمو بوسید.

چشمامو که باز کردم یه لقمه سبزیجات و پنیر محلی  با چایی یورکشایر تو لیوان قورباغه شکلم تو سینی گذاشته بود.

ل_ گل نداشتم که بذارم کنارش برای همین تو راه برات میخرم

قیافه ی خنگ و ناراحتش باعث شد حین خمیازه کشیدن پقی بزنم زیر خنده و اون بهم بگه فاکر کوچولو.

ه_ کجا میخوای بری ؟

ل_ بریم لب دریا طلوع آفتاب رو تماشا کنیم

ه_ از الان ؟

ل_ نمیخوای بیای ؟

ه_ نه نه من عاشقشم .. الان لباس میپوشم

ل_ لباس گرم بپوش

فر کوتاهی رو از روی صورتم کنار زد و بلند شد.

درحینی که صبحونم رو میخوردم حاضر شدم و‌ لویی دم در ایستاده بود.

ه_ سرده ها ..

دستمو کمی بهم مالیدم و در رو بستم.

ه_ ماشین کو ؟

ل_ بیا با تاکسی بریم

ه_ اخه چرا ؟

غر زدم ، زیپ کاپشنم رو بستم و انگشتامو تو انگشتای مرد مورد علاقه م گره زدم.

تاکسی در کمتر از ۵ دقیقه رسید و لویی کنارم رو صندلی عقب نشست.

دستشو دور گردنم انداخت ، لپمو بوس کرد و با چشمای خسته ولی براقش تو صورتم خیره شد.

راننده نزدیک رستوران موج شکن و در دل تاریکی ما رو پیاده کرد و به لویی هشدار داد که راه رفتن در اینجا ایده درستی به نظر نمیرسه .

LOUIS ❤️ ( L.S ) Where stories live. Discover now