تغییراتی توش دادم ؛ امیدوارم بهترش کرده باشه. احساساتتون رو بهش بگید. ❤️خب همونطور که میگفتم ؛
لویی حمایت کننده ترین ناپدریه دنیا بود.
اون از همون اوایل که یادم میاد مثل پروانه دورم میچرخید.
برام قصه می گفت.
و اونقدر کتاب میخوند که با اینکه سواد نداشتم و خیلی خیلی کوچولو بودم ، دیگه شعرا و داستانا رو حفظ شده بودم و می دونستم توی هرخط چی نوشته شده.
هنوز نقاشی های شش سالگیمو دارم که درحالی کشیده بودمشون که با لویی روی زمین به سینه دراز کشیده بودیم و پاهامونو توی هوا تکون میدادیم و دورمون یه عالمه مدادرنگی و پاستیل و کاغذ پاره بود.
لویی اون موقع ها از صبح زود تا موقع ناهار دانشگاه می رفت و روی تز دکتراش کار میکرد.
ولی وقتی که میومد خونه تمام وقتشو با من میگذروند.
هرچند که توی کارهای خونه به مامانم کمک میکرد و در اصل شوهر مهربونی بود.
من هم تقریبا بهش وابسته شده بودم.
حتی وقتی بزرگ تر شدم صبر میکردم تا اون بیاد و باهم فیلم های جدیدی که از دوستام قرض گرفته بودم رو ببینیم.
و اون میومد توی اتاقم ، روی تختم دراز میکشیدیم و من سرمو روی سینه ش میذاشتم و اون موهام که اون موقع خیلی فرفری تر بود رو نوازش میکرد.
منو روزهای تعطیل برای قدم زدن میبرد لب دریا و به سوال هام راجع به خدا ، جهان یا علم جواب میداد.
حرف هامون خیلی شیرین بود.
سعی نمیکرد عقیده ی خاصی رو بهم تحمیل کنه و همیشه اول میگفت : هزا تو چی فکر میکنی ؟
و منم افکار بچگونه مو براش توضیح میدادم و اون قلقلکم میکرد و یا منو روی شونه هاش مینشوند و میدوید.
یادمه یه بار ازش درمورد وجود خدا پرسیدم و اون گفت که سوال های مهم تری توی زندگی وجود داره که باید بهش فکر کنم.
مثلا
اینکه آیا به پرتوهای طلایی خورشید خانوم توجه میکنم ؟
بعد از بارون منتظر رنگین کمون میشینم ؟
بلدم غذای بدمزه رستوران رو پس بفرستم ؟
VOUS LISEZ
LOUIS ❤️ ( L.S )
Fanfiction_ اون چیزی که تو داری حسش می کنی ایمانه هری ، باشه ؟ + باشه . هشدار : هیچ ضرورتی در خواندن کتاب پیش رو وجود ندارد !