« تو افسرده نیستی ، تو فقط زیبا هستی »

770 145 387
                                    


تغییراتی توش دادم ؛ امیدوارم بهترش کرده باشه. احساساتتون رو بهش بگید. ❤️


خب همونطور که میگفتم ؛

لویی حمایت کننده ترین ناپدریه دنیا بود.

اون از همون اوایل که یادم میاد مثل پروانه دورم میچرخید.

برام قصه می گفت.

و اونقدر کتاب میخوند که با اینکه سواد نداشتم و خیلی خیلی کوچولو بودم ، دیگه شعرا و داستانا رو حفظ شده بودم و می دونستم توی هرخط چی نوشته شده.

هنوز نقاشی های شش سالگیمو دارم که درحالی کشیده بودمشون که با لویی روی زمین به سینه دراز کشیده بودیم و پاهامونو توی هوا تکون میدادیم و دورمون یه عالمه مدادرنگی و پاستیل و کاغذ پاره بود.

لویی اون موقع ها از صبح زود تا موقع ناهار دانشگاه می رفت و روی تز دکتراش کار میکرد.

ولی وقتی که میومد خونه تمام وقتشو با من میگذروند.

هرچند که توی کارهای خونه به مامانم کمک میکرد و در اصل شوهر مهربونی بود.

من هم تقریبا بهش وابسته شده بودم.

حتی وقتی بزرگ تر شدم صبر میکردم تا اون بیاد و باهم فیلم های جدیدی که از دوستام قرض گرفته بودم رو ببینیم.

و اون میومد توی اتاقم ، روی تختم دراز میکشیدیم و من سرمو روی سینه ش میذاشتم و اون موهام که اون موقع خیلی فرفری تر بود رو نوازش میکرد.

منو روزهای تعطیل برای قدم زدن میبرد لب دریا و به سوال هام راجع به خدا ، جهان یا علم جواب میداد.

حرف هامون خیلی شیرین بود.

سعی نمیکرد عقیده ی خاصی رو بهم تحمیل کنه و همیشه اول میگفت : هزا تو چی فکر میکنی ؟

و منم افکار بچگونه مو براش توضیح میدادم و اون قلقلکم میکرد و یا منو روی شونه هاش مینشوند و میدوید.

یادمه یه بار ازش درمورد وجود خدا پرسیدم و اون گفت که سوال های مهم تری توی زندگی وجود داره که باید بهش فکر کنم.

مثلا

اینکه آیا به پرتوهای طلایی خورشید خانوم توجه میکنم ؟

بعد از بارون منتظر رنگین کمون میشینم ؟

بلدم غذای بدمزه رستوران رو پس بفرستم ؟

LOUIS ❤️ ( L.S ) Où les histoires vivent. Découvrez maintenant