« آب برنج »

504 108 84
                                    


خیس عرق بودم و لویی من رو اینور اونور می کشید و مدام وراجی می کرد.

افتاب ظهر مستقیم رو کله م بود و کپه ی موهای فر روی سرم داغ شده بود.

حوصله م سر رفته بود و لویی از خرید کردن تو بازار شناور تایلندی ها خسته نمیشد.

یه کلاه سنتی ، مثل بقیه فروشنده ها سرش گذاشته بود با شلوارک خاکی و نخ نما و یه تیشرت گشاد و سفید.

همون اول که رسیدیم لب ساحل و کنار قایق ها ، لویی کفش هاش رو توی سطل اشغال انداخت و یه صندل روباز مسخره خرید تا پاهاش راحت تر باشه.

و ناگفته نماند که میخواست کفش های نو و خوشگلمو بندازه دور تا من هم مثل یونانیان باستان از فواید صندل های سبک بهره ببرم و برهنگی و راحتیِ پاهام ، باعث آزادی فکرم بشه !

که به وضوح مخالفت کردم و کفشامو تو بغلم نگه داشتم.

اون هم بندای کتونی هامو بهم گره زد تا بندازمش دور گردنم.

و حالا از وزن سنگینشون خسته شده بودم.

آستین تیشرتش رو وقتی که با پیرزن تایلندی به زبون عجیبی صحبت می کرد و می خندید ؛ کشیدم و غرغر کردم.

میوه کوچولو و دونه مانندی تو دهنش گذاشت و یه چشمشو بست ، انگار که ترش بود.

_ چی شده نُنر خان

+ این کفشا خیلی سنگینن

یه دونه دیگه ازشون برداشت و پیرزن با موهای بافته شده و خاکستریش ظرف رو بیشتر به سمتش هل داد.

لویی انگشتشو به حالت ۲ به پیرزن نشون داد و وقتی اون سعی داشت که برامون ازون میوه عجیب بکشه ، روشو سمت من کرد.

_ بهت گفتم بندازشون دور ... نگفتم ؟

+ ببخشیدا ؟ من مثل تو نیستم ... به وسایلم وابستگی عاطفی دارم ...

نگاهش به صورتم افتاد و اخم کرد.

_ چقدر سرخ شدی بیبی .. مگه ضد افتابت رو نزدی ؟

لبامو آویزون کردم و لویی دو طرف صورتمو گرفت و با انگشت شصتش یکم پوستمو نوازش کرد.

کلاهشو روی سرم گذاشت و کفشارو از دور گردنم برداشت.

پاکت کاغذی میوه های آلبالونما رو گرفت.

از یه پیرمرد قدبلند ، یه سبد حصیری بزرگ خریدیم و کفشا و خوراکی ها رو توش گذاشتیم.

LOUIS ❤️ ( L.S ) Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ