صبح روز بعد زین باهامون تماس گرفت و گفت که کار واجبی داره و لویی باید باهاش بره.هردومون خوابمون میومد و برنامه ی تو خونه موندنمون بهم خورد.
لو با موهای شلخته و اخمای تو هم کمربندشو بست و پایین پیرهنشو مرتب کرد.
نگاهش به من افتاد که با لب و لوچه آویزون رو تخت نشسته بودم و پاهام تو بغلم جمع شده بود.
ل_ دلت میخواد بری پیش پری ؟
جلوی پام زانو زد و مچمو نوازش کرد.
ل_ قول میدم ظهر بیام دنبالت و بقیه روز باهم باشیم.
بلند شد و جلوی اینه رفت.
ل_ پاشو عسلم ، ناز نکن
دستی تو موهاش کشید ، ساعتشو دور مچش بست و من مثل پاپی ها نگاش کردم.
ل_ میخوای کولت کنم تا ماشین ؟ بعدم بری اونجا بخوابی ؟
ه_ می تونی ؟
تلاشم برای نیشخند نزدن ناکام موند و لویی هم خنده ش گرفت.
یه شلوار راحتی کمرنگ و بنفش پوشیدم با دمپایی نرمو انگشتیم و هودی قرمز لویی.
ل_ نمیخوای خانوم پینپانِلا رو با خودت ببری ؟
خرگوش گنده م که شبا روش میخوابیدم رو اورد بالا و من مخالفت کردم.
با عجله سوار ماشین شدیم.
برای خرید صبحونه جایی نگه نداشت و مستقیم دم خونه ی زین اینا پیاده م کرد.
زین دم در واستاده بود با یه شلوار زاپدار قشنگ و اینبار یه عینک نردی هم زده بود.
با پیاده شدن من عجله ای سوار ماشین شد و به لویی فرصت نداد که منو تا بالا همراهی کنه.
در واحدشون باز بود و من پری رو صدا زدم.
پ_ تو اتاقم کندوتنبل ..
تو چارچوب در اتاقش واستاده بودم و نگاش کردم که موهاش رو از دو طرف بست و روی سرش حلقه کرد.
ه_ می تونم تو تختت بخوابم ؟
با حالت نزاری گفتم و اون به موهاش اسپری زد.
پ_ سلام عزیزدلم ... حالت تو این روز دلنشین و زیبا چطوره ؟
ه_ بد ..
ESTÁS LEYENDO
LOUIS ❤️ ( L.S )
Fanfic_ اون چیزی که تو داری حسش می کنی ایمانه هری ، باشه ؟ + باشه . هشدار : هیچ ضرورتی در خواندن کتاب پیش رو وجود ندارد !