« و ای کاش بارقه ای از عشق حقیقی در دل کسی بزند تا به یقین بداند که همه امور دنیوی پر از پوچی است.توماس قدیس »
داستان از نگاه لویی 💙
جلوی مدرسه هری پارک کردم و منتظر موندم.
پنجره رو پایین دادم ، نسیم خنک و دلپذیری تو اتا قک ماشین پیچید.
درحالی که به اینه نگاه میکردم دستی تو موهام کشیدم.
خیلی زودتر از موعد اومده بودم دنبال هری و باید کمی منتظر می موندم.
کاغذ ها و کتاب های روی صندلی بغلم رو برداشتم و ریختمشون عقب.
توی داشبورد رو محض وقت گذرونی نگاه کردم ، یه تیوب کوچیک ، فندک ، دستبند هری ، نی نوشابه ، دستمال کاغذی و پاکت های خالی سیگار چیزایی بودن که اونجا جمع شده بودند.
تیوب رو برداشتم ، روش نوشته بود : کرم ضد آفتاب دور چشم.
حتما مال هری بود.
هر گوشه از زندگیم رو نگاه میکردی ، یه اثر کوچک و الی نهایت روح بخش از هری می دیدی.
با فکر پایین چشمای رنگ پریده و قشنگش ناخودآگاه لبخند رو لبام اومد و تیوب رو سرجاش گذاشتم.
نفس عمیقی کشیدم و به صندلیم تکیه دادم.
دلم بدجوری سیگار میخواست ولی بوسیدن هری رو ترجیح میدادم.
نمیذاشت وقتی سیگار کشیدم خوب ببوسمش.
میگفت : تلخی !
صدای شرشر آب میومد و وقتی دقت کردم از ناودون یکی از خونه های اون اطراف بود.
کم کم سرو کله بچه ها پیدا شد که از مدرسه بیرون میومدند و بالاخره پسر خودم رو میون جمعیت شناختم.
جلوی موهای فرفریشو با کش بسته بود.
عینک آفتابی خوشگلش رو چشماش بود و با تیشرت آبی و جین سرمه ایش ، تنها به سمت خونه میرفت.
متوجه حضورم نشد چون بهش نگفته بودم میرم دنبالش ؛ برای همین پیاده شدم و صداش کردم.
ایستاد ، کمی نگام کرد و بعد راهشو ادامه داد .
دنبالش دویدم و از شونه ش گرفتمش تا به سمتم بچرخه.
چیزی نگفت و اخم کرد.
ل_ هزا ؟
ESTÁS LEYENDO
LOUIS ❤️ ( L.S )
Fanfic_ اون چیزی که تو داری حسش می کنی ایمانه هری ، باشه ؟ + باشه . هشدار : هیچ ضرورتی در خواندن کتاب پیش رو وجود ندارد !