ادامه صحنه قبل _ بعد از ظهر _ مُتل نزدیک به جنگلل_ عزیزم بهتر نیست لباست رو عوض کنی ؟
ه_ چرا ؟
با چشمای گرد شده ازش پرسیدم.
ل_ فکر نمیکنم درست باشه که ...
به بند نازک لباسم دست زد و شونه م رو بوسید
ل_ که بقیه اینجوری ببیننت
دستش رو از شونه م کنار زدم.
از روی تخت پایین اومدم و صدای وحشتناک رعد پیچید و لویی در چوبی ایوون رو بست.
به لباسم نگاه کردم که کوتاه بود و به خاطر حریر بودنش بدنم رو نشون میداد ولی این دلیل خوبی برای نپوشیدنش نبود.
ه_ چرا نباید بقیه من رو اینجوری ببینند ؟ این لباسیه که من ازش خوشم میاد و دوست دارم بپوشم
ل_ درسته هری
به جای شلوارکش یه شلوار ورزشی پوشید.
ل_ ولی من نمی خوام تو این رو بپوشی
ه_ چرا ؟
ل_ چون این لباس رو فقط باید برای من بپوشی
ه_ هن ؟ من وسیله ت نیستم
ل_ ولی دوست پسر منی
ه_ درسته ! و این یعنی اینکه من یه انسان آزادم که باهات تو رابطه ست
ل_ دوستم نداری ؟
ه_ این هیچ ربطی به بحثمون نداره
ل_ولی تو باید قوانین رابطه رو رعایت کنی
گوشیش رو روی نایت استند گذاشت ، رو کرد به من که لبه تخت نشسته بودم و پای چپمو روی انگشتای پای راستم میکشیدم.
ل_ اوکی بیب ؟
ه_ نه من قراره همین رو بپوشم
ل_ ولی این یه لباس خوابه
ه_ کلمات قراردادی اند ... می تونستیم به جای گفتن «لباس خواب »به چیزی که پوشیدم ، اسم این لباس رو بذاریم « مخصوص ملاقات با دوستای لویی» ، یا هرچیز دیگه ای !
لویی خنده ش گرفت.
ه_ به هرحال برای من فرقی نداره چه اسمی روش میذاری... من به هرحال این رو می پوشم
![](https://img.wattpad.com/cover/240489876-288-k9734.jpg)
YOU ARE READING
LOUIS ❤️ ( L.S )
Fanfiction_ اون چیزی که تو داری حسش می کنی ایمانه هری ، باشه ؟ + باشه . هشدار : هیچ ضرورتی در خواندن کتاب پیش رو وجود ندارد !