« به داستان احتیاج داری »

544 107 516
                                    



ادامه صحنه قبل _ بعد از ظهر _ مُتل نزدیک به جنگل

ل_ عزیزم بهتر نیست لباست رو عوض کنی ؟

ه_ چرا ؟

با چشمای گرد شده ازش پرسیدم.

ل_ فکر نمیکنم درست باشه که ...

به بند نازک لباسم دست زد و شونه م رو بوسید

ل_ که بقیه اینجوری ببیننت

دستش رو از شونه م کنار زدم.

از روی تخت پایین اومدم و صدای وحشتناک رعد پیچید و لویی در چوبی ایوون رو بست.

به لباسم نگاه کردم که کوتاه بود و به خاطر حریر بودنش بدنم رو نشون میداد ولی این دلیل خوبی برای نپوشیدنش نبود.

ه_ چرا نباید بقیه من رو اینجوری ببینند ؟ این لباسیه که من ازش خوشم میاد و دوست دارم بپوشم

ل_ درسته هری

به جای شلوارکش یه شلوار ورزشی پوشید.

ل_ ولی من نمی خوام تو این رو بپوشی

ه_ چرا ؟

ل_ چون این لباس رو فقط باید برای من بپوشی

ه_ هن ؟ من وسیله ت نیستم

ل_ ولی دوست پسر منی

ه_ درسته ! و این یعنی اینکه من یه انسان آزادم که باهات تو رابطه ست

ل_ دوستم نداری ؟

ه_ این هیچ ربطی به بحثمون نداره

ل_ولی تو باید قوانین رابطه رو رعایت کنی

گوشیش رو روی نایت استند گذاشت ، رو کرد به من که لبه تخت نشسته بودم و پای چپمو روی انگشتای پای راستم میکشیدم.

ل_ اوکی بیب ؟

ه_ نه من قراره همین رو بپوشم

ل_ ولی این یه لباس خوابه

ه_ کلمات قراردادی اند ... می تونستیم به جای گفتن «لباس خواب »به چیزی که پوشیدم ، اسم این لباس رو بذاریم « مخصوص ملاقات با دوستای لویی» ، یا هرچیز دیگه ای !

لویی خنده ش گرفت.

ه_ به هرحال برای من فرقی نداره چه اسمی روش میذاری... من به هرحال این رو می پوشم

LOUIS ❤️ ( L.S ) Where stories live. Discover now